ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

بيست و دو ماهگي

قشنگم سلاممممممم  بيست و دو ماهگيت مباركككككككككك، گلكم  دو ماه ديگه دو ساله ميشى، آخه من فدات بشم كه دارى خانومى ميشي برا خودت. عزيز ترينم فعلا پروسه ترك شير رو تعطيل كرديم و شما شبا موقع خواب شير ميخورى ولى روزا ديگه سراغش نمياى و فقط گاهى ياداورى ميكنى كه تلخه:)) اين روزا عاشق باب اسفنجي شدى و از صبح تا شب چندين بار سي دي  باب اسفنجي رو ميبينى و تقريبا ديگه هممون لحظه به لحظه سي دى رو حفظ كرديم:)))))) روزاى شنبه كه كلاس روانشناسى خانوم معتمديه كلى بهت خوش ميگذره و ديگه گاهى خودت ميرى از كلاس بيرون و با بچه ها بازى ميكنى، جالبه كه همه پسرا عاشقتن، نميدونم چجوريه كه همشون باهات خوبن ، تابستون يه پارسا ٣/٥...
30 آذر 1393

بيست و يك ماهگى و آغاز ترك شير :)

ملوسك مامان سلامممممممممم آرميتاى مامان بيست و يك ماهه شد هورااااااااا مامانى باورت ميشه چيزى به جشن دو سالگيت نمونده ، بنظرم سال دوم تولدت خيلى زود گذشت، با اينكه خيلى سخت بود ولى بنظرم خيلى زود گذشت ، انگار همين چند هفته پيش بود كه همه فكر و ذكرم تولدت بود :))) تو اين ماه مامان همت كرد و سه تا ديگه از آلبوم هاى عكست رو طراحى كرد و داد چاپ كردن و حالا عكسهات تا يكسالگى چاپ شده. كلاسهاى خاله ليلا كه تقريبا يه ماه تعطيل بود دوباره راه اندازى شد ولى اينبار با خاله مهسا كلاس داريم كه هم خيلى مهربونه و هم اينكه خيلى فعاله:)) ولی اونم بعد از یک جلسه تعطیل شد و فعلا هیچ کلاسی بجز کلاس روانشناسی خانم معتمدی نداریم. از حرف ...
4 آذر 1393

بيست ماهگى

عزيزم ، عشقم ، عمرم سلامممممممم بيست ماهگيت مباركككككككككككك، هنوز باورم نميشه كه بيست ماهه خونواده مون سه نفره شده، اصلا يادم نمياد وقتى دو نفر بوديم چيكار ميكرديم؟؟؟؟؟ زندگى چطورى بود؟؟؟؟ فرشته كوچولوى مامان ديگه دارى خانومى ميشى ، كمكم دارى حرف زدن هم ياد ميگيرى ، تو اين ماه دايره لغاتى كه استفاده ميكنى بطور قابل توجهى بزرگتر شد. و تقريبا سعى ميكنى هر كلمه اى كه ميگم تكرار كنى . روز اول مهر شما هم خواستى يه كار جديد انجام بدى و منم رنگاى انگشتى رو بهت دادم و بردمت تو حموم كه رو ديوارش نقاشى كنى، واى كه مرده بودم از خنده، اخه از اون جايى كه شما وسواسى هستى دست به رنگ نميزدى و وقتى انگشتتو ميزدم تو رنگ هى دستتو بهم نشون ميدا...
4 آبان 1393

نوزده ماهگی

سلام گل مامان دختر مامان حسابى خانوم شده ،كلى اشپزى ميكنى و تازه از غذاهاى خيالى اى كه ميپزى به من و بابا هم ميدى بخوريم. هر روز كه از خواب بيدار ميشيم كمك ميكنى تخت رو مرتب كنيم بعدش هم صبحونه ميخوريم كه تازگى كره و عسل ميخورى. و از بعد صبحونه هم همچنان چسبيدى به من و بايد باهات بازى كنم تا شب. غروبا هم هر روز خودت ميرى لباسا تو از توى كمدت ميارى و ميگي عباسىىىىىى يعنى بريم پارك تاب تاب عباسى كنيم و خلاصه يه يك ساعتى هم ميريم پارك و در راه برگشت هم كه إمكان نداره بدون سر زدن به اتقي بياى خونه:))) يه روز خودت اومدى و دستمو گرفتى و بردى كنار ماكروفر و اداى غذا خوردن در اوردى و فهميدم پاپکورن ميخواى و وقتى ازت پرسيدم گفتى اره، فدات ...
7 مهر 1393