خاطرات آخرين روز باردارى
آرميتاى قشنگم ديگه آخرين ساعاتيه كه تو دلمى عزيزم ديشب خاله نسرين و خونواده اش و عمه پونه و خونواده اش اومدن اينجا، امروز هم خاله فرناز و آيلين اومدن و منم رفتم حموم و بعدش آيلين موهامو سشوار كشيد و شب هم قراره مامان بزرگ و بابابزرگ و دايى فرزين و ارشيا و خاله فرناز بيان اينجا ، منم ساعت ٨ شب شامم رو كه خوراك گوشت هست بايد بخورم و بعدش هم تا 12 شب فقط ميتونم مايعات بخورم، خلاصه اينكه همه چى حاضره كه فردا شما بياى و قدم رو چشاى ما بذارى. آرميتا جونم اميدوارم همه چى خوب پيش بره و هيچ مشكلى نباشه، آخه ميدونى تا زمانى كه صحيح و سالم بغلت نكنم خيالم راحت نميشه. عشقم نميدونى بابايى چه حالى داره، ميره و مياد شكمم رو ...