ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

خاطرات آخرين روز باردارى

آرميتاى قشنگم ديگه آخرين ساعاتيه كه تو دلمى عزيزم   ديشب خاله نسرين و خونواده اش و عمه پونه و خونواده اش اومدن اينجا، امروز هم خاله فرناز و آيلين اومدن و منم رفتم حموم و بعدش آيلين موهامو سشوار كشيد و شب هم قراره مامان بزرگ و بابابزرگ و دايى فرزين و ارشيا و خاله فرناز بيان اينجا ، منم ساعت ٨ شب شامم رو كه خوراك گوشت هست بايد بخورم و بعدش هم تا 12 شب فقط ميتونم مايعات بخورم، خلاصه اينكه همه چى حاضره كه فردا شما بياى و قدم رو چشاى ما بذارى. آرميتا جونم اميدوارم همه چى خوب پيش بره و هيچ مشكلى نباشه، آخه ميدونى تا زمانى كه صحيح و سالم بغلت نكنم خيالم راحت نميشه.   عشقم نميدونى بابايى چه حالى داره، ميره و مياد شكمم رو ...
27 بهمن 1391

هفته سى و نهم و پايان سفر نه ماهه

  آرميتاى عزيزم ديگه روز شمارمون شروع شده و چيزى به لحظه ديدار و پايان سفر دو نفرمون نمونده ، البته پايان سفر دو نفره و شروع سفر سه نفره.  عزيزكم اين هفته آخر خيلى بهم سخت گذشت آخه شبا اصلا نميتونم بخوابم ، سوزش معده ام خيلى زياده ولى اصلا مهم نيست اينم ميگذره. توى اين هفته كاراى عقب مونده ام رو تموم كردم و چند وعده غذا آ ماده كردم و تو فريزر گذاشتم، يه روز رفتم پيش خاله شهره و يه كمى موهام رو مرتب كردم و ابروهام رو تميز كردم ، یه روز هم خاله سحر اومد پیشم و موهامو رنگ کرد.  يه روز هم رفتم بيمه و معرفينامه بيمارستان رو برا روز زايمان گرفتم، يه روز هم رفتم سر كار و كاراى اين ماه شرکت رو هم جمع ك...
26 بهمن 1391

براى دختر عزيزم آرميتا

تقدیم به آرميتاى عزیزم   عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد   آن زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر می نهد  آن زمان طفل قشنگم بی خیال در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاس ها در مشام جان من پیچیده است  آن زمان دیگر وجودم مو به مو بسته با هستی طفلم می شود  آن زمان در هر رگ من جای خون مهر او در تار و پودم می شود  می فشارم پیکرش را در برم گویمش چشمان خود را باز کن  همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن می گشاید نور چشم دیدگان بوسه ها از مهر بر رویش زنم گویمش آهسته ای طفل عزیز می پرستم من تو را مادر منم ...
23 بهمن 1391

هفته سى و هشتم

عسلكم سلاممممممممم چطورى مامان جون؟  همه چى خوبه؟ عزيزم توى اين هفته يه روز رفتيم خونه خاله خاطره ، خاله آذين هم بود، خيلى خوش گذشت در ضمن خاله خاطره بهم گفت تا جايى كه ميتونم تاريخ سزارين رو عقب بندازم كه هم شما حسابى جون بگيرى و هم اينكه احتمال زردى بياد پايين تر. ديگه اينكه يه روز هم براى خاله فرناز كيك خريديم و تولد گرفتيم البته فقط من و شما و بابايى بوديم و كلى هم عكس گرفتيم . مامان بزرگت (مامان بابایی) هم برات دو تا ژاكت خيلى خوشگل بافته.  خبر ديگه و مهمترين خبر اينكه رفتيم دكتر برا چكاپ، دكتر گفت ديگه به آخر خط رسيديم و برام تاريخ زايمان مشخص كرد، بهم گفت بين 23 تا 25 بهمن يه روز رو انتخاب كنم منم گفتم 25...
19 بهمن 1391

هفته سى و هفتم

گل نازم سلامممممممم چطورى مامان جون؟  دختر نازم هفتگيت مبارك هنوز باورم نميشه كه 37 هفته يعنى 259 روز رو با هم سپرى كرديم، هر دقيقه و هر لحظه با هم بوديم، 37 هفته است كه تو بدنم بجاى يه قلب دو تا قلب ميزنه ، خدايا هزار بار شكرت ، هزار بار برا اينكه يه همچين هديه اى بهم دادى شكر و ممنون، خدايا به همه دوستاى منتظرم كمك كن تا اين روزاى قشنگ رو اونا هم تجربه كنن.  دختركم ديگه چيزي به اومدنت نمونده ، يه چيزى كمتر از بيست روز، هر روز صبح كه بيدار ميشم اول حساب ميكنم چند روز ديگه ميبينمت، الهى قربونت برم دل مامان برات يه ذره شده، خيلى وقتا فكر ميكنم وقتى بياى بغلم چقدر دلم برا تكونات تنگ ميشه، مخصوصا تكون هاى اول صبحت كه يعنى مامانى ...
12 بهمن 1391

هفته سى و ششم

عزيز دلم سلام، اميدوارم حالت خوب باشه. قشنگم يه هفته بزرگتر شدى، ولى ميدونم هفته خيلى سختى رو پشت سر گذاشتى. برا من كه بدترين هفته عمرم بود ، عزيزى كه تو اين هفته از دست دادم همه وجودم رو آ تيش زد، آرميتايى مامان بزرگم كه خيلى برام عزيز بود از پيشمون رفت، اونم كاملا غير منتظره، درست روز تولدش از پيشمون رفت، هنوز نميتونم خودمو كنترل كنم و با يادش اشك ميريزم، اصلا باورم نميشه كه ديگه مامان بزرگم رو نميتونم ببينم، انگار ميدونست قراره از پيشمون بره، يادته سه هفته پيش گفتم كادوى تولدت رو برام فرستاد؟ وقتى بهش زنگ زدم گفتم چرا الان برام فرستادى هنوز كه آرميتا دنيا نيومده، بهم گفت فرقى نميكنه و گفت برا زايمانم نميتونه بياد تهران منم گفتم خ...
7 بهمن 1391

هفته سى و پنجم

عشق يكى يك دونه من سلامممممممم خوبى عزيزم؟  خانم خوشگله 35 هفتگيت مبارك جوجه ناز مامان هر روز كه ميگذره من و بابايى مشتاق تر ميشيم كه بياى بغلمون و دلمون ديگه شده يه ذره عسلم ولى شما اصلا عجله نكن و به موقع بيا تو بغلم.  عزيزم تو هفته گذشته بابابزرگ و مامان بزرگ اومدن تهران آخه بابابزرگ برا چشمش بايد ميرفت دكتر. اومدن كمد لباساى كوچولوت رو ديدن و كلى نازت دادن، خاله نسيم (دوست مامان) هم چون داره از ايران ميره اومد پيشم و دو دست لباس خيلى خوشگل برات كادو آورد، واى نميدونى وقتى تو كمدت رو نگاه ميكنم چه حالى ميشم ، دلم برا بغل كردن و بوسيدنت غش ميره. يه روز هم از شركت زنگ زدن كه برم كاراى آخر ماه رو جمع كنم و منم رفتم، با...
28 دی 1391

هفته سى و چهارم

آرميتا جونى سلام چطورى مامان جون؟ عشقم بالاخره هفته 33 هم تموم شد و رفتيم تو 34 هفته، ديگه چيزى نمونده كه بياى بغلم ، هورااااااااااااااااااااا                                           تو هفته گذشته برا چكاپ رفتيم دكتر، همه چى خوب بود فقط دكتر گفت خيلى تپل نيستى منم گفتم عيبى نداره، بعدش دكتر گفت ميتونم تو اين ماه آخر تا 4 كيلو وزن اضافه كنم كه شما هم جون بگيري ، ديگه ميتونيم جشن بگيريم آرميتا در مورد فريز بند ناف از دكتر پرسيدم گفت ميتونم اقدام كنم و منم اين كار رو كردم و زنك زدم مركز رويان و اونا هم ازم دارو هايى كه تو يه سال اخير مصرف كردم رو پرسيدن و آخرش هم گفتن بخاطر مصرف پردنيزولون كه تو دوران باردارى دكتر بهم داده ب...
21 دی 1391