ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

تولد دو سالگى

    از پا قدم خوب تو بود که                 حس عاشقی اومد سراغم     غصه با دلم غریبگی کرد               احساس تو شد عمر دوبارم                         خوشبختی اومد تو روزگارم                       تا زمانی که تو مهربونی       &nbs...
2 اسفند 1393

بيست و سه ماهگی

عزيزترينم سلامممم آرميتاى عزيزم ، بيست و سه ماهگيت مبارك. انشاالله ١٢٣ ساله بشى گل مامان .  عشقم اين ماه كلا خيلى عجيب بود ، يهو كلى عوض شدى ، از يه طرف يه جهش بزرگ تو حرف زدن داشتى و از طرف ديگه يه تغيير رفتار خيلى عجيب. در مورد حرف زدنت كه عاليههههههههه ، عين طوطى همه چيو تكرار ميكنى و حسابى شيرين زبون شدى و به منم كه فقط فرنوش ميگى و گاهى افتخار  ميدى و يه مامان صدام ميكنى. عشقت اينه كه به گربه هاي دم در غذا بدى و ما هم موظفيم براشون غذا جمع كنيم و جالب تر اينجاست كه گربه ها هم ميشناسنت و تا ميري دم در ميان پيشت و خودشونو برات لوس ميكنن و شما هم كه اگه ازت غافل شم پيشي رو زدى زير بغلت و اوردى خونه:)))) و اما...
3 بهمن 1393

بيست و دو ماهگي

قشنگم سلاممممممم  بيست و دو ماهگيت مباركككككككككك، گلكم  دو ماه ديگه دو ساله ميشى، آخه من فدات بشم كه دارى خانومى ميشي برا خودت. عزيز ترينم فعلا پروسه ترك شير رو تعطيل كرديم و شما شبا موقع خواب شير ميخورى ولى روزا ديگه سراغش نمياى و فقط گاهى ياداورى ميكنى كه تلخه:)) اين روزا عاشق باب اسفنجي شدى و از صبح تا شب چندين بار سي دي  باب اسفنجي رو ميبينى و تقريبا ديگه هممون لحظه به لحظه سي دى رو حفظ كرديم:)))))) روزاى شنبه كه كلاس روانشناسى خانوم معتمديه كلى بهت خوش ميگذره و ديگه گاهى خودت ميرى از كلاس بيرون و با بچه ها بازى ميكنى، جالبه كه همه پسرا عاشقتن، نميدونم چجوريه كه همشون باهات خوبن ، تابستون يه پارسا ٣/٥...
30 آذر 1393

بيست ماهگى

عزيزم ، عشقم ، عمرم سلامممممممم بيست ماهگيت مباركككككككككككك، هنوز باورم نميشه كه بيست ماهه خونواده مون سه نفره شده، اصلا يادم نمياد وقتى دو نفر بوديم چيكار ميكرديم؟؟؟؟؟ زندگى چطورى بود؟؟؟؟ فرشته كوچولوى مامان ديگه دارى خانومى ميشى ، كمكم دارى حرف زدن هم ياد ميگيرى ، تو اين ماه دايره لغاتى كه استفاده ميكنى بطور قابل توجهى بزرگتر شد. و تقريبا سعى ميكنى هر كلمه اى كه ميگم تكرار كنى . روز اول مهر شما هم خواستى يه كار جديد انجام بدى و منم رنگاى انگشتى رو بهت دادم و بردمت تو حموم كه رو ديوارش نقاشى كنى، واى كه مرده بودم از خنده، اخه از اون جايى كه شما وسواسى هستى دست به رنگ نميزدى و وقتى انگشتتو ميزدم تو رنگ هى دستتو بهم نشون ميدا...
4 آبان 1393