ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

بيست و دو ماهگي

1393/9/30 0:10
نویسنده : مامان نوشی
468 بازدید
اشتراک گذاری

قشنگم سلاممممممم 

بيست و دو ماهگيت مباركككككككككك، گلكم  دو ماه ديگه دو ساله ميشى، آخه من فدات بشم كه دارى خانومى ميشي برا خودت.

عزيز ترينم فعلا پروسه ترك شير رو تعطيل كرديم و شما شبا موقع خواب شير ميخورى ولى روزا ديگه سراغش نمياى و فقط گاهى ياداورى ميكنى كه تلخه:))

اين روزا عاشق باب اسفنجي شدى و از صبح تا شب چندين بار سي دي  باب اسفنجي رو ميبينى و تقريبا ديگه هممون لحظه به لحظه سي دى رو حفظ كرديم:))))))

روزاى شنبه كه كلاس روانشناسى خانوم معتمديه كلى بهت خوش ميگذره و ديگه گاهى خودت ميرى از كلاس بيرون و با بچه ها بازى ميكنى، جالبه كه همه پسرا عاشقتن، نميدونم چجوريه كه همشون باهات خوبن ، تابستون يه پارسا ٣/٥ ساله بود كه دائم دستتو ميگرفت و بوست ميكرد، مهر و آبان هم كه اون پارسا نميومد يه پارساى ديگه كه ٤ ساله هست از اول تا آخر كلاس دستتو ميگيره و باهات بازى ميكنه و يه بار هم بهت گير داده بود كه دهنتو باز كنى تا با آينه دندون پزشكى اى كه با خودش آورده بود دندوناتو نگاه كنه و شما هم كه اگه چيزى بر وقف مرادت نباشه حسابى اوقاتت تلخ ميشه، هى ميگفتى نه نه نه نه نه :))))))) جالب ترين مسئله اينه كه با شيطون ترين پسرا كه هيچكدوم از بچه  ها جرات نميكنن باهاشون بازى كنن خيلى راحت بازى ميكنى ، يه جلسه يه پسر به اسم حسين اومد كه همه بچه ها از دستش كتك خوردن و گريه كردن ولى در نهايت شما صورتش رو چنگ گرفتى و اون بود كه اشكش در اومد ، منم كه از اين حركت چنك گرفتن خيلى بدم مياد بهت تذكر دادم كه برو عذرخواهى كن ولى برعكس هميشه اصلا به حرفم گوش نكردى ، فكر كنم ميخواستى انتقام دوستات رو كه همشون ازت بزرگترن و كتك خوردن و گريه كردن رو بگيرى:))))

يه جلسه ديگه هم كه آرمين اومده بود و اونم تو شيطونى كمتر از حسين نبود ، باز كلى باهاش بازى كردى و جالب بود كه اونم خيلى باهات خوب بود كه هم برا من و هم برا مامانش خيلى جالب بود و وقتى ميخواستى صداش كنى بجاى آرمين ميكفتى آرمان :)))))))) البته هردوتون تقریبا هم سن بودین اومن متولد ۳ بهمن بود و شما متولد ۲۸ بهمن.

راستى خاله فرناز برات يه ژاكت صورتى گيگيلى دار( بقول خودت و خاله) بافته، ديگه ببين چقدر براش عزيزى كه يه همچين كارى برات كرده ، آخه خاله اصلا اهل از اين كارا نيست. ولى انصافا خيلى خوب بافته و خيلى خوشگله.

يه شب خاله فرناز و عمو آرمان و آيلين اومدن پيشمون و كلى بهت خوش گذشت و معلوم بود دلت برا خاله خيلى تنگ شده بود و خاله هم پاهاتو لاك زد و ديگه كلى كيف كردى:)))) آيلين هم كه طفلك گوش به فرمان تو بود ، دائم آويزونش بودى، ولى جالب بود كه از عمو آرمان خجالت ميكشيدى:))))))

حالا بريم سراغ فرهنك لغت آرميتا :

هيش ..........   شير          هند ...........   قند          بابابااااااااا ............  باب اسفنجى

آبابات .........   آبنبات           من من ......... مال من         ده ده  ....... ده تا         دو دو ..........  دوتا

ایس ......... سی دی        دخ ......... تلخ      آنانوس  .......آسانسور      ات ........... تلفن و موبایل

چیب چى...... چوب شور     نوم نوم ......... خوراکی و غذا    نونوش ........ فرنوش     فاناس  ......... فرناز

آلا ....... شهلا    بابابابا .......... بابابزرگ   آلالو  .....آلبالو     آبتلی (که البته با یه لهنی میگی که هیشکی نمیتونه مثل خودت بگه ولی یه چیزی تو همین مایه ها میگی) .........  آب پرتقال   نانای ........ رقص و آهنگ شاد.            كش  ......... كفش

دیپ ....... زیپ.            بووو ...........توب.            دودو................ جوجو

اسب ، نون ، نی ، میز  ، آب ، بابا ، مامان رو هم درست میگی (البته اینا تعدادی از کلماتی هست که یادم بود و سعی میکنم هر چی باز یادم اومد برات بنویسم )

یه روز هم سه تایی رفتیم شهروند آرژانتین خرید کنیم و شما هم خیلی شیک نشستی تو سبد خرید و یه چیپس انتخاب کردی و تا اخر خرید مشغول خوردنش بودی و یه اب سیب هم برات خریدم و تشنه ات هم که میشد از اون میخوردی و وقتی وسایل رو تو سبد میذاشتیم همه رو مرتب میچیدی و اینم بگم که طبق عادتی که هر چی گیرت میاد اول باید راه باز کردنش رو کشف کنی و تو سبد خرید هم که نشسته بودی بیکار نموندی و قوطی صابون مایع رو باز کردی و نصفشو خالی کردی ،فقط شانسی که اوردیم این بود که ریختی رو کلاهت که کف سبد بود و خیلی کثافت کاری نکردی :)))) یه جا هم یه خانوم و اقا نازت دادن و به بابایی گفتن اینو از کدوم غرفه برداشتین ما هم یکی برداریم که شما هم باورت شد میخوان برت دارن ببرن و تندی گفتی مامان من یعنی مامان بغلم کن، و خلاصه تا ازشون دور بشیم تو بغلم بودی و بعدش دوباره رفتی تو سبد نشستی :))))

یه روز هم طبق معمول با خاله ندا و مهرسا رفتیم پارک و شما رو تاب نشسته بودی و تاب کناریت که خیلی بلنده و برا بچه هاب بزرگتره خالی بود که یه دختر بچه ۶ ساله اومد سوار و قدش نمیرسید و وقتی خواست مامانش رو که ازش دور بود صدا کنه با صدای بلند گفت ماااااااااماااااااااااانننننننننننننننن و شما هم که حسابی روش زوم کرده بودی یاد گرفتی و حالا تا میخوای صدام کنی با همون لحن میگی مااااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااننننننننننننننننن :)ا

از روز ١٢ اذر اسمم از نونوش به فنوش تغيير كرد و تا از دستت عصبانى ميشم و يا كار بدى ميكنى و ميدونى ميخوام دعوات كنم زودى با يه لحن مخصوص اسممو صدا ميكنى و منم بى جنبه ميزنم زير خنده ، خوب رگ خوابم دستت اومده نيم وجبى.

يه روز هم با دوستاى كارگاه مادر كودك  رفتيم كيدزلند ، واى كه عالى بوددددددد، اينقدر بهت خوش گذشت كه نگو، از ساعت يك تا پنج همينطور بازى كردى ، مخصوصا از استخر توپ و اشپزخونه بازى كه گاز فر دار داشت خيلى خوشت اومد از خونه كيتى هم خوشت اومد، خلاصه اينكه آخرا  ديگه با چشم باز خوابيده بودى اينقدر خسته شدى که تو راه برگشت هم خوابت برد و از اون روز به بعد هى بهم ميگى بريم اونجا و بازى كنى.

راستى يه بوت قرمز برات خريدم، با بابايى سه تايى رفتيم خريد و دو تا كشف نشونت دادم و گفتم از كدوم خوشت مياد و شما هم يكى رو انتخاب كردى و پات كردى و ما هم همونو برات خريديم ولى وقتى اومديم خونه هر كارى كرديم نذاشتى درش بياريم:))))) و خلاصه تا وقت خوابت كفشات پات بود :)) راستش نگران بودم تصميم بگيرى شب هم بغلش كنى و بخوابى  ولى ديگه كوتاه اومدى.

اين روزا شديدا عاشق باب اسفنجي هستى و از صبح كه چشم باز ميكنى باب اسفنجي روشن ميشه تا شب كه بخوابى. 

توي نيمه دوم اذر با خاله ندا و خاله زهرا و مهرسا و رونيا چند بار رفتيم پارك و يه بار ديگه هم رفتيم كيدزلند و حسابى بهت خوش گذشت. عاشق حيوونايى ، مخصوصا گربه كه ميبينى اگه حواسم نباشه بغلش ميكنى و بوسش ميكنى، يه روز هم وقتى از خواب بيدار شدى رفتى دم پنجره و كبوترا رو نگاه كردى و هى دستتو ميبردى جلو و ميگفتى دودو دست دست( يعنى جوجو بياد رو دستت بشينه) :))

تازگى علاقه شديدى به كيك و تولد پيدا كردى و هر روز ميگى تولد و شروع ميكنى فوت كردن، يا با لگوهات كيك درست ميكنى با يه شمع بلند. ديگه منو رسما فرنوش صدا ميكنى و گاهى هم مامان ميگى:)))) اينقدر هم بامزه صدام ميكنى که تو دلم قند اب ميشه:))

بالاخره پيش مشاور روانشناسى هم رفتم و باهاش صحبت كردم و گفت که به همين روش كه براي از شير گرفتنت عمل كردم بهترينه و گفت معمولا ميگيم زمان از شير گرفتن دورتون شلوغ باشه ولى خوب من كه اينجا كسى رو ندارم تا كمكم كنه، اينه كه چاره اى نيست، بايد تحمل كنم:(گفت سعى كنم حتى شده زمان هاى كوتاه بذارمت پيش افراد مختلف و برم بيرون حتى شده يه ربع ، كه كم كم عادت كنى و بعد از عيد بتونم بذارمت مهد و قرار شد سه ماه ديگه برا پايش دوم هر سه تا باهم بريم:))

٢٨ اذر به مناسبت جشن بيست و دو ماهگيت يه كيك باب اسفنجي با ٢٢ تا شمع كوچولو برات خريديم و اينقدر كيف كردى كه نگو.

بازم مثل همیشه فقط میگم من و بابایی عاشقتیم

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان رادمهر
12 بهمن 93 12:39
عزیز دلمممممم قربون اون مدل صحبت کردنت... فرهنگ لغاتتو عشقه... بووووووووووووووس