ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

هفت ماهگى

سلام دردونه مامان هفت ماهگيت مبارک دخترم. گل مامان ديگه دارى خانومى ميشى البته يه خانوم جغجغه:)) آخه از صبح تا شب جيغ ميكشى ، من نميدونم اين چجور حرف زدنيه؟؟؟؟؟ عزيز دلم تو نيمه اول از هفت ماهگيت كارت شده بود از صبح تا شب جيغ بكشى و وسط جيغ ها هم يه ماماااااااااا ميگفتى، اوايل فكر ميكردم اين ماما گفتن هيج دليل و مفهومى نداره ولى بعد فهميدم واقعا منو صدا ميكنى ، واى واى كه چه حالى كردم وقتى فهميدم اينقدر عقلت ميرسه كه صدام كنى هههههههه. توى اين دو هفته كلى هم چهار دست و پا رفتن تمرين كردى و وقتى به حال خودتى راحت ميرى جلو البته يه جورايى بين سينه خيز و چهار دست و پا راه ميرى ، ولى وقتى بهت ميگيم بدو بيا ميخندى و هول ميشى و دست پاهات ...
29 شهريور 1392

روز دختر

دختر قشنگم، عزيزترينم امروز روز توست، روز دختر ، عشقم فقط اومدم از طرف خودم و بابايى بهت تبريک بكم ، دختر قشنگم ،عزيز دردونه مامان روزت مبارک
16 شهريور 1392

شش ماهگی و اولين مرواريد آرميتا جونى

جوجه نازم سلام  فسقلى مامان يه ماه بزرگ تر شدى مباركه عزيزممممم.  توى هفته اول از شش ماهگى تنها كار جديدي كه خيلى انجام ميدادى زبون درازى بود ، نميدونم يهو چى شد كه كشف كردى زبونت رو هم ميتونى در بيارى ، توى اين هفته چند روزى لاهيجان بوديم ، با بابايى و خاله فرناز اومديم لاهيجان و تو راه شما توى كريرت نشستى و دريغ از يه لحظه كه چشاتو رو هم بذارى ، آخه جوجه من همه بچه ها تو ماشين ميخوابن پس چرا شما نميخوابى؟ البته بگم بجز نيم ساعت آخر اصلا بد اخلاقى نكردى وقتى هم رسيديم لاهيجان طبق معمول غريبي كردنت شروع شد و همه فقط ميتونستن از راه دور نازت كنن.  آنيسا و ارشيا رو هم ديديم و شما با دايى فرزين كلى بازى كردى و خنديدى...
29 مرداد 1392

تو را دختر مي نامند

اين متن رو تو وبلاگ يكى از دوستام ديدم و به نظرم خيلى قشنگه و با اجازه دوست خوبم برا آرميتايى هم گذاشتم  تورا دختر خانوم می‌نامند . مضمونی که جذابیتش نفس‌گیر است… دنیای دخترانه تو نه با شمع و عروسک معنا پیدا می‌کند و نه با اشک و افسون. اما تمام این‌ها را هم در برمی‌گیرد… تو نه ضعیفی و نه ناتوان، چرا که خداوند تو را بدون خشونت و زورِ بازو می‌پسندد.  اشک ریختن قدرت تو نیست، قدرت روح توست . دختر که باشی نفس بابایی لوس بابایی عزیز دردونه بابایی حتی اگر بهت نگه . دستت رو میذاره روی چشماشو میگه : این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی خلاصه دختر یک کلا...
12 مرداد 1392

پنج ماهگى

آرميتاى نازم سلام  پنج ماهگيت مبارك، عزيزم روزا و ماهها همينطور به سرعت دارن ميگذرن و شما هم هر روز بزرگتر و در عين حال بازيگوش تر دارى ميشى.  تو هفته اول پنج ماهگى كار جديدى انجام ندادى فقط رو كاراى قبلى بيشتر تمركز ميكنى و ديگه كامل ميتونى عروسكا رو بگيرى و مستقيم ببرى تو دهنت، تازه كلى نقشه ميكشى تا انگشتاى مامان رو هم بخورى ، تو آينه هم كه خودتو ميبينى كلى ذوق ميكنى و ميخندى و در ضمن رابطه ات با بابايى خيلى خوبه و خنده هايى كه برا بابايى ميكنى برا هيجكس ديگه حتى منم نميكنى، حسابى دختر لوس بابايى شدى؛)) راستى دختر دايى آنيسا هم روز اول تير دنيا اومد، يه دخمل توپولي ناز با چشاى كشيده مثل ژاپنى ها. تولد مامان و بابا هم كه 5 و 7 تير...
29 تير 1392

چهار ماهگى

عزيز دل مامان سلام دختر نازم سه ماهت هم تموم شد و وارد ماه چهارم شدى و تو هفته اول از ماه چهارم بيشترين كارى كه ميكنى چرخيدنه، يعنى وقتى دارى بازى ميكنى همينطور دور خودت ميچرخى ، اصلا نميدونم چطور اين كارو ميكنى، پاهات رو هم كامل شناسايى كردى و با دست شست پات رو ميگيرى و منم صدات ميكنم خمير مامان و شما هم با صدا ميخندى، معمولا وقتى از خواب بيدار ميشى خوش اخلاقى و كلى ميخندى و جالب اينجاست وقتى كه خوابت مياد هم باز ميخندى و نق نميزنى البته اينم بگم تازگى موقع خواب كه ميشه بابايى بايد بغلت كنه و كلى راه بره تا بخوابى، هر روز هم همچنان آفتاب ميگيريم ، از اول چهار ماهگى هم روزى چند قاشق آب بهت ميدم و قيافه ات موقع آب خوردن ديدنيه ، هر روز ...
29 خرداد 1392