ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

شش ماهگی و اولين مرواريد آرميتا جونى

1392/5/29 12:16
نویسنده : مامان نوشی
959 بازدید
اشتراک گذاری

جوجه نازم سلام

 فسقلى مامان يه ماه بزرگ تر شدى مباركه عزيزممممم.

 توى هفته اول از شش ماهگى تنها كار جديدي كه خيلى انجام ميدادى زبون درازى بود ، نميدونم يهو چى شد كه كشف كردى زبونت رو هم ميتونى در بيارى ، توى اين هفته چند روزى لاهيجان بوديم ، با بابايى و خاله فرناز اومديم لاهيجان و تو راه شما توى كريرت نشستى و دريغ از يه لحظه كه چشاتو رو هم بذارى ، آخه جوجه من همه بچه ها تو ماشين ميخوابن پس چرا شما نميخوابى؟ البته بگم بجز نيم ساعت آخر اصلا بد اخلاقى نكردى وقتى هم رسيديم لاهيجان طبق معمول غريبي كردنت شروع شد و همه فقط ميتونستن از راه دور نازت كنن.

 آنيسا و ارشيا رو هم ديديم و شما با دايى فرزين كلى بازى كردى و خنديدى . در ضمن ديگه سوب هم ميخورى و سيب زمينى هم خيلى دوست دارى ولى موقع غذا خوردن همچنان اذيت ميكنى و خوب غذا نميخورى، يه وقتايى دلم ميخواد از دستت گريه كنم آخه بچه اين چجور غذا خوردنه؟ از خوابيدنت هم كه ديگه نگوووووووو فقط تو بغل ميخوابى و وقتى خوابيدى تازه شير ميخورى و خلاصه كار مامان شده هر سه ساعت يه بار بغلت كنم و لالايى بخونم و بخوابونمت و بهت شير بدم، از لالايى هام هم كه نگوووووووووو شدم سوزه همه ،مخصوصا خاله فرناز كه كلى مسخره ام ميكنه و ميگه نوحه ميخونم ولى مهم اينه كه شما خوشت میاد ،يه چيز ديگه ،خاله فرناز رو خوب ميشناسى و رابطه ات با اون از همه بهتره.

 راستى يه چيز جالب شما عادت دارى عمودي بغلت كنيم و سرتو رو شونه بذارى و بخوابى و آنيسا برعكسه اون افقى ميخوابى و سرش رو ساعد بايد بمونه و هر دوتون هم تو بغل و با لالايى ميخوابين ههههههههههههه

 جوجه من تو رو خدا يكمى غذا و شير بخور كه جون بگيرى همينطور دارى آب ميشى مامان جون ، لپاى خوشگلت همه آب شد و فقط دارى قد ميكشى:(((((

خلاصه بعد از يه هفته برگشتيم تهران و تو هوابيما نيم ساعت تمام جيغ كشيدى ، بميرم گوشت درد گرفته بود همه مسافرايى كه دور و برمون نشسته بودن ميخواستن ساكتت كنن ولى نميشد و قتى هم كه رسيديم هر كى از كنارمون رد ميشد يه چيزى ميگفت و هيشكى باورش نميشد اون صداى گوش خراش از شما بود:)))

و اما از هفته دوم پنج ماهگيت بگم ، هى واى مننننننننننن ، فقط ميتونم همينو بگم، آخه دختر تو چرا اينجوري شدى؟ هر چقدر تو دوران نوزادى أروم و خانوم بودى حالا دارى جبران ميكنى، از صبح كه بيدار ميشى فقط ميگى يا باهات بازى كنم يا بغلت كنم و تا ميذارمت زمين و چند قدم ازت دور ميشم شروع ميكنى هاى هاى گريه كردن و اشك ريختن ، اينجورى بهت بگم كه از 8 صبح همينطور آويزون مامان هستى تا 10 شب كه شايد اون موقع موفق بشم بخوابونمت و اونوقت مامان هم از خستگى بيهوش ميشه و هنوز دو ساعت نشده غر زدن شما شروع ميشه يعنى مامان بدو تا بيدار نشدم بهم شير بده، ههههههههههههه البته اينم بگم ديگه داريم به تغييرات عادت ميكنيم ، مثلا حالا ديگه ميدونم چطورى قطره هات رو بدون اينكه بتونى تف كنى بيرون بهت بدم اگه توضيح بيشتر بخواى بايد بگم كه وقتى ميخوام بهت قطره بدم هر بار يه چيز جديد بهت ميدم و باهاش بازى ميكنى و حواست پرت ميشه و منم قطره جكون رو تو حلقت خالى ميكنم، ههههههههههه، قربونت برم اين شده برنامه روزانه اين چند وقت ما.

 تازه كشف كردم حريره بادوم دوست ندارى و بخاطر طعم موز ميخوردى ولى بجاش فرنى و موز و سيب زمينى و هويج خيلى دوست دارى. برات سرلاك هم خريدم ميخورى ولى خيلى دوست ندارى.يه بار هم كمپوت آلبالو درست كردم و بابايى داشت ميخورد و شما هم زل زده بودى بهش و خلاصه بابايى هم يكمى از آبش بهت داد و آنچنان با اشتها خوردى كه خنده ام گرفت ، از اين به بعد برات كمپوت آلبالو درست ميكنم گل مامان. سوپ مرغ هم نسبتا دوست دارى ، خلاصه خانوم خانوما كل زندگى ما شده تنوع دادن به غذا هاى شما كه خوب غذا بخورى. هر روز بعد از ظهر هم ميرى تو وان ميشنى و كلى آب بازى ميكنى.

يه خبر مهم : جمعه ١١ مرداد ساعت ٨:٤٥ شب شما براى اولين بار حدود يك دقيقه به تنهايى نشستى . در ضمن تازگى خيلى از صدات خوشت اومده و مدام با صداى بلند آواز ميخونى.

يه روز خاله سحر و آرين و اذر جون و خاله ليلا اومدن بيشمون ، اون روز خيلى بهت خوش كذشت از صبح تا شب كلى باهات بازى كردن خاله سحر تابتو از حالت خوابيده به حالت نشسته در آورد و شما رو نشوند توش ، اينقدر خوشت اومد كه نگو غروب هم وانتو آب كردم و گذاشتم تو بالكن و حسابى با آرين آب بازى كردى ولى شب كه عمو مازيار اومد شما حسابى خسته بودى طبق معمول غريبي كردى. تو هفته سوم از اين ماه بيشتر سعى كردم يه نظمى به كاراى روزانه ات بدم، حالا ديگه صبح كه بيدار ميشى بعد از نيم ساعت چند قاشق سرلاك مي خورى بعد يكمى بازى ميكنى و ساعت حدود ٩ دوباره ميخوابى ( حدود يك ساعت) بيدار كه شدى بعد از اينكه سرحال شدى فرنى ميخورى و بعدش بازى ميكنى و بين ساعت ١ تا ٢ كه من ناهار ميخورم شما هم سوپ ميخورى و بعدش دوباره بازى و گاهى اوقات بعد از ظهر ها هم يه چرت يه ساعته ميزنى و بعدش قطره هات رو مي خورى و گاهى چند قاشق شير موز يا فرنى هم ميخورى هر ميوه اى هم كه خودم بخورم يه كوچولو له ميكنم و ميذارم دهنت، وقتى هم كه ما شام مى خورديم باز بهت سوپ ميدم ولى اينم بگم همه اين چيزايى كه ميگم ميخورى فقط در حد يكى دو قاشق هست:(( البته بجز فرنى كه دوست دارى و نسبتا خوب ميخورى.

حالا كه دارم برات مينويسم ١٧ مرداد هست ، اول از همه از آزمايش ادرارت بگم كه چه به روزم آورد، يه بار نمونه گرفتم و دادم آزمايشگاه ، بعد از دو روز گفتن بايد تكرار شه و دوباره نمونه داديم و گفتن يه باكترى كه بنام باكترى بيمارستانى معروفه ديده شده و مسؤول آزمايشگاه هم تعجب ميكرد كه چطور اين نوع عفونت رو دارى آخه برا كسانى كه تو بيمارستان بسترى ميشن هستش، خلاصه منم كه خيلى ناراحت بودم زنگ زدم به دكترت و خانوم دكتر آدرس يه آزمايشگاه ديگه رو داد كه ببرمت اونجا و دوباره آزمايش بدى ، منم بردمت و جالب نتيجه آزمايش بود ، نه تو آزمايش و نه تو كشتش هيچ عفونتى ديده نشد و وقتى به آزمايشكاه اول گفتم بهم گفتن شايد ظرف نمونه آلوده بود ميخواى يه بار ديگه بيا آزمايش كنيم، به همين راحتى و اصلا براشون مهم نبود كه تو اين چند روز چى به ما گذشت و يا اينكه ممكن بود بخاطر گزارش اشتباهشون دكتر تجويز اشتباه كنه و جون يه بچه به خطر بيافته:((((((

 حالا باز ميخوام ازت گله كنم ، اين روزا سر غذا خوردن خيلى اذيت ميكنى، نميدونم يهو چى شده كه لب به غذا نميزنى حتى فرنى كه اينقدر دوست داشتى، دارم ديوونه ميشم از دستت حتى شير هم خوب نميخورى، آخه اين چه كاريه ميكنى بچهههههههههههههه. وقت شير خوردن يا غذا خوردنت ميشه واقعا گريه ام ميگيره ، هر بار هم ميگم ديگه هيچى بهت نميدم تا خودت گرسنه شى و بياى سراغ غذا ولى با توجه به شناختى كه ازت دارم و ميدونم اگه پنج ساعت هم چيزى بهت ندم باز هيچى نميگى و سراغ خوردن نمياى، دلم نمياد اين كارو بكنم. مدام هم يا جيغ ميكشى و يا غر ميزنى:(((((((((((((

 عزيزكم امروز ٢١ مرداد هست كه دارم برات مينويسم ، از حال و روز اين چند روزم نپرس كه خيلى خيلى بد بود. تازه فهميدم چرا چند روز بود غذا نميخوردى، قربونت برم بذار از اولش برات بگم، بعد از اينكه رفتيم دكتر برا چكاپ و آزمايشت رو به دكتر نشون دادم خيالمون راحت شد كه هيچ مشكلى نيست و همه چى خوبه و اومديم خونه و قرار شد ديگه نگران وزنت هم نباشم آخه خانوم دكتر گفت مشكلى نيست، فرداى اون روز باز شما لب به غذا نميزدى و منم حسابى كلافه بودم تا اينكه نزديك غروب شد و حس كردم تنت يكمى گرمه و يه تب خفيف دارى ، فرداى اون روز هم تبت بالا رفت و از بد شانسى تعطيلات بود و دكترت هم نبود و خلاصه با استامينوفن تبت رو كنترل كردم تا اينكه دكتر رو تو بيمارستان پيدا كردم و بردمت اونجا ، بعد از معاينه گفت كه يه ويروس جديد اومده كه شما هم گرفتى و گفت چند تا جوش رو گلوت هست كه باعث ميشه اصلا نتونى غذا بخورى ، و گفت از علائم اين بيمارى تب و اسهال و براى بعضى ها هم استفراغه و دوره اش هم بين ٥ تا ٧ روز هست و در ضمن جوش هم يكى ديگه از نشونه هاشه، خلاصه اومديم خونه و همچنان به درمان آدامه داديم تا تبت كنترل شه ولى اسهال هم شدى و منم برات كته ماست درست كردم و بهت دادم(البته به دستور خانوم دكتر) و اسهالت بعد از يه روز خوب شد و تبت هم بعد از سه روز قطع شد ولى روز چهارم تازه جوش ها پيدا شدن و كل صورت خوشگلت پر از جوش شد و روز پنجم همه تنت جوش زد ولى از روز ششم كم كم جوش ها از بين رفتن ولى يكمى باز اسهال شدى ، خلاصه كه دختركم روزاى خيلى سختى رو پشت سر گذاشتى.

 يه روز هم كه داشتم صورت تو ميشستم طبق معمول هميشه تو آينه نگاه ميكردى و ميخنديدي كه يهو يه چيزى رو لثه پايينت نظرمو جلب كرد ، اول فكر كردم دندونت در اومده و من نفهميدم ولى خوب كه نگاه كردم فهميدم لثه ات حسابى ورم كرده و يه جوش سفيد روش زده ، دو روز گذشت و صبح روز سوم داشتم بهت خرما و موز ميدادم بخورى ولى وقتى قاشق رو ميذاشتى دهنت حس كردم يه چيزى به قاشق كشيده شد، بعد صبحونه ات با انگشتم كشيدم رو لثه هات كه ديدم بلهههههههههه سر يه مرواريد كوچولو اومده بيرون و مثل سوزن به دستم فرو ميره، اينقدر خوشم اومده بود كه دلم نمي خواست دستمو از دهنت در بيارم ههههههههه،

 خلاصه مامان بى جنبه هم گوشى تلفن رو برداشت زودى به بابايى و مامان بزرگا و بابابزرگ و خاله و عمه و دايى و عمو و خلاصه هر کى فكرشو بكنى خبر داد ( قشنگم اولين مرواريدت تو پنج ماه و بيست و هفت روزگى يعنى ٢٥ مرداد ٩٢ در اومد، بوسسسسسس)

يه كار ديگه اى كه تازگى انجام ميدى اينه كه به زبون خودت كه جيغ هستش باهامون حرف ميزنى، وقتى حواسهم بهت نيست يه جيغ ميكشى و تا نگات ميكنم ميخندى و با دهنت صداى بوس در ميارى، اون موقع است كه ميخوام درسته قورتت بدم فندوق كوچولوى مامان.

راستى تو روزاى آخر پنج ماهگى بهت آب سيب و آب هويج هم دادم خيلى خوشت اومد و دوست داشتى. اين ماه هم برا چكاپ رفتيم و قدت شده ٦٨ سانت و وزنت هم شده 500/6 واكسن شش ماهگى رو هم زدى، بميرم چه گريه اى كردى ، البته فقط برا چند ثانيه ولى وقتى از درمانگاه اومديم بيرون تا خونه غر زدى ، فكر كنم داشتى اعتراض ميكردى كه اين چه كارى بود باهات كرديم هههههههههههه راستى يه پشه حسابى از خجالتت در اومده و كلى دست و پاهاى خوشگلتو نيش زده:((((

عزيزترينم هميشه سالم و سلامت باشى و بازم مثل هميشه بهت يادآورى ميكنم كه من و بابايى عاشقتيمممممممممممم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

سعيده
30 مرداد 92 8:19
سلام دنوشي جون مرواريد دخملي مبارك ايشاله هميشه سالم باشه اترين هنوز مرواريد نداره البته خودمم نيني بودم 11 ناهه دندون دراوردم اما ميگن هر چي ديرتر بشه رويششم سختره لثه محكم تر شده حالا توكل به خدا
عكساي جيگرمم بذار ببينيم
خسته نباشي ماه پرماجرايي داشتي
ارميتا رو ببوسسسسسسسسسس


مرسى عزيزم، هر جى دير تر در بياد بخاطر قطره اهن بنظرم بهتره ولى دختر ما عجله داشت)
اكه اين ارميتا خانوم أجازه بده من عكسا رو هم ميذارم .)