ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

پنج ماهگى

1392/4/29 11:44
نویسنده : مامان نوشی
231 بازدید
اشتراک گذاری

آرميتاى نازم سلام

 پنج ماهگيت مبارك، عزيزم روزا و ماهها همينطور به سرعت دارن ميگذرن و شما هم هر روز بزرگتر و در عين حال بازيگوش تر دارى ميشى.

 تو هفته اول پنج ماهگى كار جديدى انجام ندادى فقط رو كاراى قبلى بيشتر تمركز ميكنى و ديگه كامل ميتونى عروسكا رو بگيرى و مستقيم ببرى تو دهنت، تازه كلى نقشه ميكشى تا انگشتاى مامان رو هم بخورى ، تو آينه هم كه خودتو ميبينى كلى ذوق ميكنى و ميخندى و در ضمن رابطه ات با بابايى خيلى خوبه و خنده هايى كه برا بابايى ميكنى برا هيجكس ديگه حتى منم نميكنى، حسابى دختر لوس بابايى شدى؛)) راستى دختر دايى آنيسا هم روز اول تير دنيا اومد، يه دخمل توپولي ناز با چشاى كشيده مثل ژاپنى ها. تولد مامان و بابا هم كه 5 و 7 تير بود و امسال قشنگ ترين تولد عمرمون بود آخه تو عزيز دلمون هم بودى و درست روز تولد مامان شما يه كار جديد كردى و اونم اينكه وقتى غلت ميزنى دوباره ميتونى به پشت برگردى و ديگه تو زمين بازيت بند نميشى و با همين غلت زدنا كلى اينور و اونور ميرى. ديگه اينكه هر وقت خاله فرناز درس داره يا كار داره نميتونه باهات بازى كنه اينقدر نگاش ميكنى و با صداى بلند ميخندى و غلت ميزنى ميرى سمتش كه ديگه نميتونه بغلت نكنه( شيطون خوب راه دلبرى از خاله جونتو ياد گرفتى) دو روز هم رفتيم لاهيجان و آنيسايى رو ديديم واى كه عروسكيه،شما هم اونجا كلى با مامان بزرگ بازى كردى و براش خنديدى ولى بابابزرگ رو كه ميديدى بغض ميكردى و روز اخر ديگه اثرى از غريبي نبود، دايى فرزين و زندايى جون و ارشيا هم ميگفتن خيلى بزرگ شدى و ميگفتن اصلا با آرميتاى دو هفته بيش كه ديده بودن قابل مقايسه نيستى، حسابى خانومى شدى برا خودت. همچنان فرنى ميخورى از 11 تير هم بهت حريره بادوم دادم تو فرنيت گاهى موز ميريزم كه خيلى خوشت مياد و دوست دارى ،يه بار هم كه شيكمت كار نكرد روغن زيتون ريختم و جالبه از اونم خوشت اومد:))

 امروز 17 تير هست و اومدم از كاراهاى هفته گذشته رو برات بنويسم، ديگه هر روز تغيير ميكنى و رفتار هر روزت با روز قبل فرق داره و تازگى حس ميكنم از حالت نوزادى در اومدى و همه حركاتت از روى عقل و فكر هستش:)) يكمى هم ميخوام ازت شكايت كنم امان از خوابيدنت، چند وقتى بود كه حكم كرده بودى فقط تو بغل اونم در حال راه رفتن بخوابونيمت البته اينم بگم يكمى هم تقصير خاله و باباييت بود اينقدر اينكارو كردن كه شما هم عادت كردى ولى چند روزه كه دارم عادتت ميدم تو بغل ولى نشسته بخوابى و فعلا كه موفق شدم،راستشو بخواى تصميم دارم بعدش هم كمكم عادتت بدم كه خودت بخوابى(ها ها مامان برنامه ها داره برات) دختر خوبم ديگه روزا خيلى كم ميخوابى و بيشتر بيدارى و يه ساعت بازى ميكنى و بعدش شروع ميكنى غر زدن كه بياين باهام بازى كنين، مامان فداى غر زدنات عزيز ترينم. راستى يه خبر مهم، عمه پونه حامله است و يه پسر عمه يا دختر عمه ديگه داره مياد ، خيلى جالبه آرميتايى تو با خودت همبازيهات رو هم آوردى ، تولد اين نى نى جديد بهمن ماه ميشه يعنى درست يه سال ازت كوجيكتره. از كاراى ديگه ات اينه كه تازگى با يه غر جديد ميخوابى و يه بار به طور اتفاقى اداتو در آوردم و همون صدا رو كه مثل صداى جارو برقيه در آوردم و شما هم زودى خوابيدى و حالا هر وقت نميخوابى منم همون صدا رو با ريتم لالايى برات در ميارم و شما هم زود ميخوابى و گاهى خودتم باهام تكرار ميكنى ، ديگه اينكه كم كم دارى سينه خيز رفتن هم تمرين ميكنى و يه كوجولو مياي جلو و از نشستن هم خيلى خوشت مياد ولى هنوز نميتوني بشينى و هر وقت از خواب بيدار ميشى اولين كارى كه ميكنى اينه كه با جفت پاهات محكم ميزنى رو تشك و من از صداى پاهات ميفهمم بيدار شدى و در ضمن اينقدر گرمایى هستى كه وقتى خوابى به محض اينكه پتو رو پاهات ميكشم بيدار ميشى و برا همين من اصلا پاهاتو زير پتو نميذارم خلاصه برا خودت دنيايى دارى خانوم كوچولو. راستى يكى دوستاى عزيزم بهم پيشنهاد داد قد و وزنت رو كه هر ماه ميگيرم اينجا بنويسم و حالا منم ميخوام بنويسم.

 آرميتايى شما وقتى دنيا اومدى خيلى ريزه و كوچولو بودى وزنت ٢.٧٩٠ كيلو و قدت هم ٤٧.٥سانتى متر بود ، تو يك ماهگى شدى ٣.٧٠٠ كيلو و قدت هم ٥٤.٥ سانتى متر ، تو دو ماهگى ٤.٦٠٠ كيلو و قدت ٥٨سانتى متر ، تو سه ماهگى ٥.٤٠٠ كيلو و قدت ٦٢سانتى متر و تو چهار ماهگى ٥.٩٠٠ و قدت هم ٦٤سانتى متر بود و در كل اصلا بچه تپلى نيستى ولى لاغر هم نيستى ولى قدت بلنده كل مامان.

 

امروز 23 تير هست و پنج روز ديگه پنج ماهه ميشى و باز اومدم ازت گله كنم ، آخه دختر گلم چرا اعتصاب غذا كردى چند روز بود خيلى خوب حريره بادوم ميخوردى و جالب بود وقتى تموم ميشد باز ميخواستى و منم دوباره بهت ميدادم ولى به جبران اون روزا چند روزه كه لب به فرنى و حريره بادوم نميزنى و چنان لباى خوشگلتو چفت ميكنى كه انگار ميخوام زهر بهت بدم و خلاصه بعد از كلى كلنجار رفتن شما موفق ميشى و منم حسابى كلافه و عصبانى ميشم، يه وقتايى خنده ام ميگيره كه اين واقعا منم كه بخاطر غذا نخوردنت اينقدر عصبى و خسته ميشم؟؟؟؟ آخه جوجه جون من اصلا از اين مامانايى كه زور به بچه بگن بخور كه بچه چاق شه نيستم ولى كم كم دارم نگرانت ميشم آخه ميترسم خوب وزن نگيرى يعنى از حد نرمالى كه ماهانه بايد اضافه كنى كمتر وزن بگيرى و از اين بابت خيلى ناراحتم و نميدونم چيكار كنم، شنبه بايد برى چكاپ و حتما با خانم دكترت مشورت ميكنم نميدونم چرا حس ميكنم اين ماه اصلا وزن نگرفتى:( يه عادت ديكه اى كه دارى اينه تا بغلت ميكنم دستتو ميبرى إلى موهام و محكم ميكشى و هر بار يه مشت از موهامو ميكنى ، آخه بچه مادرت كچل شه خوبه؟

 امروز 26 تير هست و اومدم ماجراى ديروز رو برات تعريف كنم، ديروز رفتيم خونه بابابزرگ آخه برا ویزیت چشاش اومده بودن تهران و خلاصه شما كلى بهت خوش گذشت و يا با بابابزرگ بازى ميكردى و يا با مامان بزرگ و يا با خاله فرناز و كلى هم غلت ميزدى و با غلت زدن به هر جايى كه ميخواستى ميرسيدى و توى همين شيطونى هات ديدم خاله فرناز صدام ميكنه كه بيا ببين آرميتا داره شست پاهاشو ميخوره،خيلى صحنه قشنگ و خنده دارى بود عكستو هم گرفتم و برات ميذارم.

 امروز هم اومدم از هنرهات تو چند روز آخر چهار ماهگى بگم، والله چى بگم كه جز نق زدن كارى نكردى، نميدونم چى شده ، دارى دندون در ميارى يا هوا گرمه كه اينجورى ميكنى اصلا نميدونم چيكار بايد بكنم ، مدام در حال نق زدنى و غذا هم نميخورى و قيافه ات وقتى ميخوام ويتامين هات رو بهت بدم ديدنيه ،دهن تو كيپ ميكنى و با اخم نگام ميكنى، چند بار خاله فرناز اومد بالا سرت و باهات بازى كرد و منم حين بازى قطره ها رو بهت دادم ولى ديگه اين كلكمون نگرفت آخه تا شيشه دارو رو ميبينى ديگه به كسى محل نميكنى هههههههههههههه

برا چكاپ ماهانه هم بردمت قدت شده ٦٧ سانت و وزنت شده ٦.٢٠٠ كيلو ، وزن گيريت داره كند ميشه البته خانوم دكتر گفت چون خیلی ورجه وورجه میکنی عادیه که وزن نمیگیری و در ضمن گفت میتونی سوپ هم بخوری.

و اما چي بگم از روز جشن پنج ماهگيت، مامان تصميم گرفت برات شارلوت شكلاتى درست كنه و شما هم همينطور گريه كردى و حتى بابايى هم هر كارى كرد آروم نميشدى و هر بار كه ميخوابوندمت نيم ساعت بعد بيدار ميشدى و غروب هم خاله فرناز اومد و باهات کلی بازی کرد و بعدش يه جشن كوچولو گرفتيم و كلى ازت عكس گرفتيم كه عكساش رو برات ميذارم .اون لباس و کفشی که خاله فرناز برات خریده اندازه ات شده و خیلی بهت میاد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

صوفی مامان رادمهر
1 مرداد 92 14:25
قربون اون خنده های شیرینت دخمر خوشتیپ من که انقدر مامانی لباسای خوشمل تن تو می کنه


مرسى خاله جونىىىىى