ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

چهار ماهگى

1392/3/29 21:56
نویسنده : مامان نوشی
519 بازدید
اشتراک گذاری

عزيز دل مامان سلام

دختر نازم سه ماهت هم تموم شد و وارد ماه چهارم شدى و تو هفته اول از ماه چهارم بيشترين كارى كه ميكنى چرخيدنه، يعنى وقتى دارى بازى ميكنى همينطور دور خودت ميچرخى ، اصلا نميدونم چطور اين كارو ميكنى، پاهات رو هم كامل شناسايى كردى و با دست شست پات رو ميگيرى و منم صدات ميكنم خمير مامان و شما هم با صدا ميخندى، معمولا وقتى از خواب بيدار ميشى خوش اخلاقى و كلى ميخندى و جالب اينجاست وقتى كه خوابت مياد هم باز ميخندى و نق نميزنى البته اينم بگم تازگى موقع خواب كه ميشه بابايى بايد بغلت كنه و كلى راه بره تا بخوابى، هر روز هم همچنان آفتاب ميگيريم ، از اول چهار ماهگى هم روزى چند قاشق آب بهت ميدم و قيافه ات موقع آب خوردن ديدنيه ، هر روز كلى ازت عكس ميگيرم و دلم ميخواد همه لحظاتمون رو ثبت كنم.

از كاراى ديگه اى كه ميكنى اينه كه با آب دهانت حباب درست میكنى ، ديگه ميتونى عروسكاى كوچيك رو با دستات بگيرى و مستقيم ببرى تو دهنت، آخه فدات شم هر چى گيرت مياد بايد بخورى؟ فكر كنم خيلى زود بتونى كامل قلت بزنى و سينه خيز برى، الان كه ميذارمت رو زمين كلى دست و پا ميزنى و سعى ميكنى سينه خيز برى جلو و اگه چيزى باشه كه پاهاتو بهش فشار بدى كلى سينه خيز ميرى .

آرميتا جونم امروز كه دارم برات مينويسم 11 خرداد هست و حالا ما اومديم لاهيجان خونه بابابزرگ و مامان بزرگ، عزيز دلم اين اولين سفر زمينيت بود و شما تو ماشين خيلى دخمل خوبى بودى، تو ماشين گذاشتمت توى كريرت و از تهران تا قزوين خوابيدى و بعدش بيدار شدى شير خوردى و دوباره خوابت برد تا نزديك منجيل كه بيدار شدى و برا خودت شروع كردى بازى كردن و نزديك لاهيجان كه رسيديم ديگه يكمى خسته شدى و اومدى بغل مامان و خلاصه بعد از 4 ساعت و نيم رسيديم ، مامان بزرگ و بابابزرگ اومدن استقبالت دم در و بغلت كردن و كلى نازت دادن ولى شما اولش يه كوچولو غريبي كردى كه البته اينم بگم بخاطر خستگى راه بود آخه نيم ساعت بعد از رسيدن با مامان بزرگ رفتى حموم و ديگه اثرى از غريبي نبود. روز بعد ناهار با خونواده دايى جونت همگى رفتيم بيرون و وقتى همه ديدنت قيافه هاشون ديدنی بود و ميگفتن چقدر بزرگ و خانوم شدى:)) تو رستوران هم قبل از اينكه غذاها رو بيارن شما خوابيدى و وقتى غذامون رو خورديم بيدار شدى و كلى با همه بازى كردى، بعد از ناهار هم سه تايى رفتيم خونه دايى بابا و يه سرى هم به خاله بابا زديم و مامان بزرگت هم كه پيش دايى بود كلى باهات بازى كرد و نازت داد ولى شب كه شد حسابى خسته شدى و كلافه بودى و وقتى برگشتيم خونه باز با مامان بزرگ رفتى دوش كرفتى و تا 1 شب بيدار نگهمون داشتى :))

حالا ميرسيم به خبر مهمى كه ميخوام بگم اونم اينه كه امروز ساعت 11 صبح براى اولين بار كامل قلت زدى ولى هر كارى كردى موفق نشدى دستتو كامل از زيرت در بيارى و حالا دارى تمرين در آوردن دست از زيرت رو ميكنى. راستى امروز بابايى رفت تهران و من و شما قرار شد يه هفته اينجا بمونيم :)))))

امروز 14 خرداد هست و خبر جديد اينه كه شما خيلى زود در قلت زدن كلى ماهر شدى و از ديروز ميتونى بعد از قلتيدن دستت رو از زيرت در بيارى، آفرين دختر زرنگممممممم يه روز هم همه دوستاى مامان بزرك برا ديدنت اومدن، حدود سي و پنج نفر بودن و شما هم خيلى خانوم بودى و اصلا غريبي نميكردى ولى اينم بگم در عين حال اصلا هم نمي خنديدى و قيافه گرفته بودى:)) اين روزا با پسر دايى جونت حسابى خوش ميگذرونى و ميرى بغلش و كلى ميخندى ، تا دو هفته ديگه دختر دايى جونت هم دنيا مياد، هوراااااااااا

امروز 18 خرداد هست و شما برا اولين بار قهقهه زدى و كلى با صدا برا بابايى خنديدى و كار جالب ديگه كه انجام ميدى اينه كه موقع خوابيدن كلى آواز ميخونى تا خوابت ببره ، مامان بزرگ ميگه دايى فرزين هم اينجورى بود و وقت خواب آواز ميخوند :))))))

آرميتايى اين روزا خيلى به سال قبل همين موقع فكر ميكنم، آخه پإرسال اين موقع توى دلم بودى و من هنوز خبر نداشتم و اصلا فكرشم نميكردم يه فرشته كوجولو تو دلم باشه، الان يك سأله كه باهميم فدات شم عزيز ترينم ،خيلى دوستت دارم خيلى بيشتر از اونى كه فكرشو بكنى. من و بابايى به اين نتيجه رسيديم دلمون ميخواد هر لحظه بغلت کنیم و فشارت بديم و بوست كنيم( شرمنده ننه باباى خل داشتنم دردسريه)

 عزيزترينم امروز 24 خرداد هست و 4 روز ديگه چهار ماهه ميشى و همچنان خانومى و فقط موقع خواب اذيت ميكنى و ضمنا همچنان مثل زمانى كه تو شكمم بودى سحر خيزى و ساعت شش تا هفت صبح از خواب بيدار ميشى. هنوز هم برا سينه خيز رفتن تلاش ميكنى و وقتى خسته ميشى كلى جيغ ميكشى و يه كار جالب ديگه ات هم اينه كه تا ميرى بغل بابات يه دستت رو مشت ميكنى و ميذارى رو لپت( اين عادت رو از وقتى تو شكمم بودى داشتى و حالا هم دارى ولى تازگى فقط تو بغل بابايى اين كارو ميكنى)

عزيزكم برا چكاپ هم رفتيم پيش خانوم دكتر و گفت همه چي خوبه ولى وقتى فهميد شما تو بيدارى شير خوب نميخورى و فقط تو خواب شير ميخورى گفت بهت غذا بدم ، فكر كن همه بچه ها تو شش ماهگى غذا خوردن رو شروع ميكنن و شما از چهار ماهكى شروع كردى و حالا قراره بهت فرنى و حريره بادوم بدم، خانوم دكتر ميگفت شما برا همه چى عجله دارى و احتمالا دندون هم زود دربيارى :))

ديگه اينكه اين ماه هم واكسن سه گانه و فلج اطفال داشتى و زدى و بازم خيلى خانوم بودى و فقط چند لحظه گريه كردى و بعد آروم شدى ولى وقتى اومديم خونه يكمى بي حال بودى و تب كردى ولى خدا رو شكر شديد نبود و در ضمن برا تولد چهار ماهگيت خاله آذين اومد پيشمون و كلى ازت عكس گرفت كه برات ميذارم، عزيزترينم بازم مثل هميشه فقط ميگم عاشقتم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

خاله مرجانی مامان ملینا جونی
7 تیر 92 20:56
یعنی من قربون این دختر نازت برم نوشی جون خدا نگهدار همه تون باشه روز مادر و پدر هم با تاخیر مبارک


فدات شم دوست خوبم ، حالت خوبه؟ ملينا خوبه؟