ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

هفت ماهگى

1392/6/29 15:59
نویسنده : مامان نوشی
375 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردونه مامان هفت ماهگيت مبارک دخترم.

گل مامان ديگه دارى خانومى ميشى البته يه خانوم جغجغه:)) آخه از صبح تا شب جيغ ميكشى ، من نميدونم اين چجور حرف زدنيه؟؟؟؟؟

عزيز دلم تو نيمه اول از هفت ماهگيت كارت شده بود از صبح تا شب جيغ بكشى و وسط جيغ ها هم يه ماماااااااااا ميگفتى، اوايل فكر ميكردم اين ماما گفتن هيج دليل و مفهومى نداره ولى بعد فهميدم واقعا منو صدا ميكنى ، واى واى كه چه حالى كردم وقتى فهميدم اينقدر عقلت ميرسه كه صدام كنى هههههههه. توى اين دو هفته كلى هم چهار دست و پا رفتن تمرين كردى و وقتى به حال خودتى راحت ميرى جلو البته يه جورايى بين سينه خيز و چهار دست و پا راه ميرى ، ولى وقتى بهت ميگيم بدو بيا ميخندى و هول ميشى و دست پاهات رو ميدى هوا و رو شكمت ميمونى و هى دست و پاتو تو هوا تكون ميدى و آخرش هم جيغ ميكشى كه چرا با اين همه تلاش جلو نميرى:)))))))

دو تا ديگه از دندوناى خوشگلت در اومد يكى 7 شهريور و يكى هم 10 شهريور يعنى دوتا دندون پايين دارى و يكى هم بالا حالا نميدونم چرا اينقدر عجله دارى، يه وقتايى كه دارى شير ميخورى و از چيزى حرصت ميگيره يا لثه ات ميخاره گازم ميگيرى و هر چى با آرامش بهت ميگم مامان جان نكن ميخندى و بدتر ميكنى و اون موقع است كه كلامون ميره تو هم و داد هر دومون ميره هوا و بيچاره همسايه ها:))

 خاله فرناز هم بالاخره از لاهيجان اومد و يه هفته بيشمون بود ولى شما همچنان باهاش غريبي میكنى ، البته بعد از سه روز خيلى بهتر شدى ولى باز هم يكمى غريبي ميكنى. يه روز هم بابابزرگ برا چشمش اومد تهران و اومد پيشمون ولى شما طبق معمول بغلش نمي رفتى و جالب اينجاست با همه از فاصله يه متر كاملا خوبى و كلى هم براشون ميخندى ولى نزديك تر از اون امكان نداره خوب باشی:))))

 از غذا خوردنت هم برات بگم كه بخاطر ماست از سنگ نرم تر رو ميخورى:))))) جالبه كه اينقدر ماست دوست دارى ، هر چيزى رو با ماست بهت بدم با ميل و رقبت ميخورى ولى خوب اونوقت به مشكلات ديگه اى هم بر ميخوریم و اونم اينه كه شكمت سفت ميشه و تو سوپت هم آلو ميريزم ولى باز كارساز نيست بنابراين طبق كشف جديدم توى ماستت يه قاشق روغن زيتون هم ميريزم كه اينجورى اين مشكل رو هم حل كردیم:)))))

 برات از جشن دندونيت بگم كه حسابى خاطره انگيز شد . قرار بود روز پنج شنبه 7 مرداد با دوستام برات جشن بگيرم ( اخه همه فاميلا لاهيجان هستن )داشتم ميگفتم ،همه مهمونا رو هم دعوت كرده بودم ولى دو روز قبل از جشن متوجه شدم فرش دم در حموم خيسه و به بابايى كه گفتم اونم نگاه كرد و فهميديم اى داد بيداد لوله تركيده و خلاصه لوله كش اومد و نگاه كرد و گفت چيزى نيست تا فردا كامل درست ميشه و منم كه اينو شنيدم با خيال راحت شروع كردم كاراى مهمونى رو انجام دادن، فكر كن دو تا كارگر از صبح تا شب تو خونه و شما هم يه ريز جيغ ميكشيدى و منم كارام رو ميكردم و خاله فرناز هم بين كمك به من و نگه داشتن شما مى چرخيد. كارگرا هم شروع كردن به كندن كف حموم و از اولش شروع كردن به دنبال لوله تركيده زمين رو كندن و تا آخرش رو كندن تازه فهميدن لوله نتركيده و زير توالت فرنگى آب نشتى ميده ، واىىىىىىىىى كه چه وضعيتى شده بود و روز چهارشنبه من تقريبا همه كارامو كرده بودم، الويه حاضر بود و مواد كيك مرغ هم آماده بود و پیراشكى ها هم حاضر شده بود فقط بايد روز بعد كيك مرغ رو حاضر ميكردم و يه كيك شكلاتى هم براى شما درست ميكردم و گندم و مواد دندونى رو هم خيس كرده بودم و دسر ها هم آماده بود كه برگردونم تو ظرف ،ولى خونه انگار موشک خورده و دستشويى هم كه نداشتيم و همچنان ويرانه بود و منم كه دود از سرم بلند شده بود ، بالاخره قرار شد تا پنج شنبه دستشويى رو موقت درست كنن تا مهمونى رو بگيريم و منم ديدم اين جوريه به همه زنك زدم و مهمونى رو گذاشتم جمعه و پنجشنبه هم كارگرا تا ظهر اومدن و رفتن و تازه ما افتاديم به جون خونه كه تميزش كنيم و خلاصه بقيه خرده كاري ها روهم كرديم و روز جمعه كيك مرغ رو كلا خاله فرناز درست كرد و منم الويه و كيكت رو تزيين كردم و البته بازم اينقدر جيغ كشيدى كه نتونستم اونجورى كه دلم ميخواست كيك رو تزيين كنم:)) 

 خلاصه بعد از ظهر شد و مهمونا اومدن و هركى ميومد سمتت يا بغلت ميكرد گريه رو سر ميدادى و ميومدى تو بغلم فقط خاله سحر تونست بغلت كنه و بخوابونتت و يه ساعت تو بغلش خوابيدى و وقتى بيدار شدى جشنت شروع شد كلى ازت عكس و فيلم گرفتم كه برات ميذارم راستى از رو سفره اول كل سفره رو كشيدى و بعد تسبيح برداشتى و بعدش خودكار ، كلى هم كادو گرفتى، أرين هم برات يه دستبند درست كرد و آورد ولى چون ميترسيد تو دهنت كنى تو پات انداخت و اما بگم از فراموش كارى مامان جانت، وقتى غذاها رو گذاشتم رو ميز يادم رفت پيراشكى ها رو سرخ كنم و بعد از غذا وقتى ظرف خالى پيراشكى رو ديدم تازه يادم اومد و خيلى دلم سوخت ، اينم بگم كه چى شد يادم رفت آخه مانا گرسنه بود و منم بخاطر اينكه اون بچه گرسنه نمونه زود غذا ها رو آوردم و همون موقع شما هم گريه رو سر دادى و اومدم بهت شير بدم و اينجورى شد كه پيراشكى هاى نازنينم فراموش شد ولى شب كه عمو مازيار اومد سرخ كردم و خورديم ههههههههههه اينم بگم كه اون شب ساعت 9/5 خوابيدى و تا 9 صبح از جات تكون نخوردى:)))))))

 حالا بريم سراغ نيمه دوم شش ماهگيت :

دوشنبه 11 شهريور رفتيم لاهيجان و تو راه دختر خوبى بودى و خيلى اذيت نكردى، چيزى كه خيلى برام جالب بود عكس العملت وقتى مامان بزرگ رو ديدى بود. من منتظر بودم حسابى غريبى كنى و گريه رو سر بدى ولى برعكس وقتى مامان بزرگ رو ديدى كلى براش خنديدى و باهاش بازى كردى ولى وقتى بابابزرگ رو ديدى باز هم خجالت كشيدى و بغض كردى :(( خلاصه بعد از دو سه روز يكمى بهتر شدى ولى در مجموع با همه خوب بودى البته با رعايت فاصله هههههههههههههه ولى جالب تر از همه اين بود كه وقتى رفتيم لنگرود پيش بابابزرگ من شما راحت رفتى بغل بابابزرگ و كلى باهاش بازى كردى و خنديدى، آخ كه چقدر دلم ميخواست مامان بزرگ هم بود و ميديدت ،ولى حيف:(((((

 زندايى جونت هم يه لباس خوشگل با دامن چين چين براى شما و آنيسايى خريد كه خيلى به هر دوتون مياد يه روز هم رفتيم آتليه كه از شما و آنيسا با لباساتون عكس بگيريم شما كه چون تنها چيزى كه اصلا باهاش غريبي نميكنى دوربينه خيلى راحت ژست گرفتى و عكس گرفتيم ولى آنيسايى زودى خوابيد و نشد ديگه دو تايى عكس بگيرين:(( ديگه بعد از يه هفته لاهيجان موندن حسابى با همه عادت كردى و تا مامان بزرگ ميگه آرميتا بيا بريم ددر ،ميرى بغلش و بابابزرگ رو هم كه ميبينى كلى ميخندى و باهاش بازى ميكنى،مامان بزرگ دست دسی هم یادت داده و تا میگه آرمیتا دست دسی شروع میکنی دست زدن. حالا موندم ما برگرديم تهران مامان بزرگ و بابابزرگت بدون تو چيكار كنن؟؟؟؟

عزيزم امروز 22 شهريور هست و شما امروز چهارمين دندونت رو هم در آوردى خرگوش كوچولو. سه روز پيش برگشتيم تهران، البته مامان بزرگ و بابابزرگ هم اومدن آخه بابابزرگ عمل آب مرواريد داشت، تو راه دختر خوبى بودى و اذيت نكردى ، وقتى بابايى رو ديدى كلى باهاش بازى كردى و خنديدى و وقتى رفتيم خونه شما طبق معمول گريه هات شروع شد كه يا پيشت بشينم و يا بغلت كنم و خلاصه نتيجه اين شد كه هر روز بعد از ظهر ميومديم پيش بابابزرگ اينا كه تنها نباشى:)))

وقتى هم بابابزرگ چشمشو عمل كرد يه چشش بسته بود اولش كه ديدى با تعجب نگاه كردى و بغلش نرفتى ولى بعد از چند ساعت برات عادى شد و باز رفتى بغلش، با خاله فرناز هم كلى بازى كردى و وقتى خاله بهت ميگه هاپو چى ميگه ميگى هاپ. اين روزا سخت مشغول تمرين چهار دست و پا رفتنى و در ضمن دارى تمرين ميكنى كه خودت از حالت دراز كشيده بشينى، فدات شم كه دائم در حال تلاشى:))))

راستى از وقتى رفتيم لاهيجان عادتت دادم كه شبا كنارم دراز بكشى و شير بخورى و خودت بخوابى، ديگه شبا بغلت نميكنم و به همين روش ميخوابى البته گاهى حدود يه ساعت طول ميكشه تا خوابت ببره ولى بالاخره ميخوابى يعنى اينقدر غلت ميزنى تا خوابت ببره و وقتى خوابيدى ميذارمت تو تخت خودت ولى روزا همچنان تو بغل ميخوابى .

عزيزكم ديگه مثل نظامى ها اصولى سينه خيز ميرى و چهار دست و پا هم مثل گربه ميمونى و پاهاتو ميارى جلو ولى هنوز دستاتو بلد نيستى با پاهات هماهنگ كنى بخاطر همين با صورت ميخورى زمين و جيغ ميكشى:)))) دست دسى هم خوب ياد گرفتى و هر وقت كار بدى ميكنى كه من عصبانى ميشم و بهت اخم ميكنم سريع شروع ميكنى دست زدن و خنديدن كه منم خندم بگيره و بغلت كنم و غرقه بوسه ات كنم، اين كارت خيلى برام جالبه فسقلى من. چند روز پيش گذاشتمت تو تختت و منم داشتم آرايش ميكردم هى غر زدى محل نكردم و بعد با پاهات زدى رو تخت باز بغلت نكردم يهو ديدم با كلى انرژى دارى نگام ميكنى و ميخندى و دست ميزنى، آخه من فدات شم اين همه عقل دارى موش موشكم. در ضمن ديگه لباس بيرون رو هم ميشناسى ،به محض اينكه من مانتو ميپوشم گريه ات ميره هوا كه بغلت كنم و بريم ددر،هههههههههههه راستى يه روز هم با خاله فرناز رفتيم آتليه كه خاله عكس فارغ التحصيلى بگيره و شما هم با خاله عكس گرفتى خيلى عكسا با مزه شدن .

طبق معمول هر ماه برا چكاب دكتر هم رفتيم و بازم طبق معمول همه چى خوب بود و تو همه چى اول بودى بجز وزنت كه بازم رفوزه شدى.هههههههههههههه ، قدت ٥/٧٠ و وزنت ٨٠٠/٦ بود، خانوم دكتر هم گفت چون رشدت خوبه بخاطر وزنت اذيتت نكنم و از اين ماه ديگه زرده تخم مرغ و عدس و ماش و حليم هم ميتونى بخورى و در ضمن وقتى گفتم بخاطر ماست همه چى ميخورى خانوم دكتر اسمتو گذاشت خاله ماستى ههههههههههههه ، از خانوم دكتر برا مهد گذاشتنت پرسيدم و گفتم اگه زودتر خودم هم باهات بيام مهد عادت ميكنى ،گفت نه، گفت هنوز درك اينكه من نباشم رو ندارى و چه يه ماه باهات بيام مهد بشينم و چه يهو بذارمت مهد فرقى نداره و در هر دو صورت يه شوك بهت وارد ميشه كه اونم اگه برم سر كار چاره اى نيست:(((((( راستى يادم رفت بگم كه انبه هم خيلى دوست دارى و برا تولد هفت ماهگيت عمه پونه اينا اومده بودن و منم يه كيك توت فرنگى صورتى برا شما و عمه كه تولدش بود پختم و شما طبق معمول اولش كلى غريبى كردى و بغل هيشكى نرفتى اى دختر لوسسسسسسسسسس ولى بعد از يه ساعت ديگه خانوم شدى و كلى با پارميدا و عمو رضا بازى كردى.

 عزيزترينم بازم مثل هميشه بهت يادآورى ميكنم كه من و بابايى عاشقانه دوستت داريم و همه چيزمون تويى پرنسس كوچولو.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

سعیده
30 شهریور 92 14:42
سلام فرنوش جونم عزیز

خوبی وای چقد این دخترت داره روز به روز ماه میشه نازی باریکاله به این دخملی وروجکی شده برا خودش ماشاله سالم باشین و خوش

فرنوش جونم عزیز این لباس قورباغهه چقد نازه چقد خوشم اومد دلم میخواد منم یه دونه از اینا بگیرم از کجا گرفتی چون با کلاهه برا پاییز خوبه

راستی مگه میخوای بری سرکار ؟

تو یه جایی از وبلاگ خوندم از کار اومدی بیرون چی شد کجا میخوای بری






سلام عزيزم ممنون كه بهمون سر ميزنى، قربونت برم اين لباسو يه دوستم از المان برا ارميتا سوغات أورده ولى ماركش H&M هست احتمالا تو نمايندكىش داشته باشن. عزيزم اكه نو بود قابل تو نداشت.
من از كارم در اومدم ولى دنبال كار هستم اكه بشه جاى ديكه برم سر كار.
صوفی مامان رادمهر
30 شهریور 92 16:04
بیا خونه ما با رادمهر با هم جیغ بزنین منم کیف می کنم اون وسط... آخه دیگه گوشم کلا ایزوگام شده از دست رادمهر... دوستت دارم فسقلی 7 ماهه


بوس خاله جون