ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

یه روز دو نفره دوست داشتنی

عسلکم سلام امروز 7 تیر 96 هست و در ضمن تولد بابا جون هم هست ، امروز خیلی بهمون خوش گذشت ، اخه جوجه من بخاطر ابله مرغون هنوز مهد نمیری ، البته حالت دیگه خوب شده ولی ترجیح دادم تا شنبه مهد نری ، حالا از امروز بگم، بابا کلاس داشت و کلاسش هم تو طرح بود بنابراین نمیتونست ماشین ببره ما هم از فرصت استفاده کردیم دوتایی رفتیم خرید اخه از تفریحات بسیار دوست داشتنی شما رفتن به شهرونده امروز اول رفتیم لوازم قنادی مدبر و کلی برا خودمون گشتیم و منم وسایل مورد نیازمو خریدم ، بعدش رفتیم شهروند قزل قلعه و یه دوساعتی گشتیم بعد از اون رفتیم تره بار قزل قلعه و میوه خریدیم ، تو راه برگشت هم به سری به بستنی فروشی مورد علاقه شما که خودت بستنی میریزی...
7 تير 1396

آبله مرغان

جوجه دون دون مامان سلام عزيزكم ،خوشگلكم ، دون دون مامان آبله گرفتنت مباركككككك. خنده دار بود نه؟ به بيمارى بگيم مباركه، آخه اينقدر كه از آبله گرفتن در بزرگسالى بد ميگن و هى ميگن خيلي سخته ما همه از آبله گرفتنت كلى خوشحال شديم ،حالا از اول شروع بيمارى بگيم: روز ٣٠ خرداد ساعت٣ از مهد اومدى و مشغول بازى شدى و بعد از يه ساعت اومدى پيشم و گفتى فرنوش فكر كنم آبله مرغون گرفتم، قيافه من اينجورى شد😳😳😳😳😳😳😳😳😳و بعد هم اينجورى و خلاصه گفتم مگه ميدونى آبله مرغون چيه؟ گفتى اره دوستم پانيسا امروز آبله مرغون گرفت و بعدش بهم دو تا جوش ريز روى دستت نشون دادى و گفتى ببين منم گرفتم ، منم يه نگاه كردم و گفتم نه اينو پشه خورده و خلاصه از شما اصرار و از...
4 تير 1396

مستقل شدن جوجه مامان

جوجه طلايى مامان سلام عزيز مامان مستقل شدنت مبارككككككككككككك عشق قشنگم بالاخره بعد از چند ماه انتظار با گرم شدن هوا خودت تصميم گرفتى برى تو تختت و تنها بخوابى و در تاريخ ٢٠ ارديبهشت ٩٦ براى اولين بار تنها خوابيدى و منم سعى كردم دندون رو جيگرم بذارم و نيومدم اتاقت بخوابم، اعتراف ميكنم خيلى برام سخت بود ولي به احترام جوجه ام كه ميخواست مستقل بشه همين كارو كردم ولی تا صبح ده بار اومدم بالاسرت و هی بهت سر میزدم و البته هر بار میدیدم مثل فرشته ها خوابیدی ، قبل خواب به من و بابا گفتى يادتون نره برام جايزه كنار تختم بذارين و تازه بعدش گفتى حتما كادوش كنين همينجوري نذارين خلاصه جايزه روز اول لگو بود و ساعت ١٢ شب بيدار شدى و اومدى اتاقمو...
22 ارديبهشت 1396

زمستان ٩٥ و تولد ٤ سالگي و چهره جدید

عزيز ترينم سلاممممم همونطورى كه قبلا هم گفتم دى ماه جز تعطيلات زمستونيت شد و بالاخره روز شمارى هات هم به پايان رسيد و عمو پدرام و خونواده اش اومدن و به نوعي جشن شما شروع شد آخه چسبيده بودى به نسيم و اون طفلكي هم از صبح تا شب باهات بازى ميكرد و خلاصه هر كارى دلت خواست توى اين يه ماه كردى  ، حدود ده روز هم رفتيم لاهيجان و اونجا هم باز با نسيم و برديا كلى مشغول بودى و خلاصه حسابى خوش گذروندى با نسيم با وسايل آشپزخونه ات بازى ميكردين و كلي آب بازى ميكردين و چند بار هم با هم حموم رفتين و كلى اسباب بازى بردين تو حموم كه بازى كنين😁😁😁😁 خلاصه خيلي بهت خوش گذشت ولي وقت رفتن كه شد باز دلتنگى هاى خداحافظى شروع شد و همه با اشك و آه از هم جدا ش...
10 فروردين 1396

آبان و آذر ۹۵

عسلکم سلام این دو ماه خیلی اتفاق خاصی نیافتاد بجز تجهيز اتاقت كه مفصل برات ميگم و اينكه مرتب مهدکودک میرفتی و پیشرفت زبانت خیلی خوبه ، نقاشیت خیلی تعریفی نداره ، تو مهد همه دوستت دارن و یه جورایی عزیز دردونه همه هستی. طبق معمول زمستون ها چند بار کیدزلند رفتیم و یه کار مهمت هم غذا دادن به گربه های دم در خونه است  یه روز هم یکی از گربه ها رو بردیم دامپزشکی آخه چشمش عفونت کرده بود و خیلی برات جالب بود که دامپزشکی رو ببینی و یه آمپول هم به پیشی زدن و دیگه داستانت این بچه پیشی بود و به هر کی میرسیدی تعریف میکردی که پیشی رو گرفتیم و بردیم دکتر :)))))))) و اما جريان مستقل شدن شما ، بالاخره بابا همه وسايلش رو جمع كرد و ميز كارش رو هم...
6 دی 1395

شهریور و مهر ۹۵

جوجه کوچولو بازم سلام شهریور از راه رسید و بخاطر جراحیت تصمیم گرفتیم شهریور مهد نری و خونه بمونی . حالا برات از دوران نقاهتت بعد از عمل میخوام بگم. خداروشکر همه چی خیلی خوب پیش رفت و دو هفته بعد هم رفتیم مطب دکتر و بخیه هات رو هم کشیدی و بعدش آقای دکتر یه جایزه بهت داد،کلا آقای دکتر رو خیلی دوست داری چون یه اتاق مخصوص جایزه داره و بعد از معاینه اجازه میده هر بچه ای یه جایزه خودش انتخاب کنه و برداره ، شما اولین بار یه گیره مو برداشتی و وقتی اومدیم بیرون گفتی دفعه بعد که رفتیم دکتر میخوام عروسک بردارم و خلاصه منتظری که زودتر بریم برای چکاپ بعدی :))) فردای روز جراحی گشتم و یه آگهی خرگوش پیدا کردم و زنگ زدم قرار شد چند تا برام بیاره د...
4 آبان 1395

تیر و مرداد 95( اولين سينما- جراحی)

عشق ماماني سلام تابستون شد و طبق روال هميشه يه ده روزي رفتيم لاهيجان  و چمخاله ، هر روز كنار ساحل و توى اب  خلاصه حسابي بازي ميكردى و وقت برگشتن هم سوار بر اسب ميومدى خونه و منم كنارتون قدم زنان ميومدم😜😁 ، يه روز هم بازخاله فرناز رفتيم تلكابين لاهيجان و بعدش شهر بازيش و بهت گفتم هر چي دوست دارى ميتوني بشيني و شما هم نامردى نكردى تمام وسيله بازي ها رو نشستي😂😂😂😂😂😂بعدش هم باغ وحشش رو ديدي و بعد هم يه پارک كوچيك بود كه چند تا تاب و سرسره داشت و از اونا هم نگذشتى و اونم امتحان كردى و بالاخره برگشتيم خونه ولي خيلي بهت خوش گذشت و از ديدن صورت شادابت منم كيف ميكردم . خلاصه برگشتيم تهران و اينقدر گفتي چرا اينجا دريا نداريم ، با بابا ت...
6 شهريور 1395

خرداد ۹۵

سلام نفسممممممم دختر شیرین زبونم نمیدونم واقعا خیلی شیرین زبونی یا حکایت سوسکه و دست و پای بلوری بچه اشه ولی هر چی که هست برای من و بابا شیرین ترین بچه روی زمینی. یه روز رو تراس داشتی بازی میکردی که صدای هلکوپتر اومد و یهو داد زدی فرنوشششششششش گفتم جونممممممم بعدش پرسیدی بابا توی این هٍلٍ کوبْلٍته؟؟؟؟؟ من که نفهمیده بودم چی میگی گفتم چی و دوباره تکرار کردی و من باز نفهمیدم و دوباره پرسیدم چی میگی اونوقت با عصبانیت بهم میگی بابا هلکوبلت نمیدونی چیه؟؟؟؟؟ همون که تو اسمون پرواز میکنه و صداش میاد . من اول این شکلی شدم و بعد هم زدم زیر خنده و گفتم نه مامان بابا تو هلکوبلت نیست تو هواپیما هست. حالا از جریان درختای توی خیابان پا...
5 تير 1395