ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

خرداد ۹۵

1395/4/5 0:31
نویسنده : مامان نوشی
382 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسممممممم

دختر شیرین زبونم نمیدونم واقعا خیلی شیرین زبونی یا حکایت سوسکه و دست و پای بلوری بچه اشهخندونک ولی هر چی که هست برای من و بابا شیرین ترین بچه روی زمینی.

یه روز رو تراس داشتی بازی میکردی که صدای هلکوپتر اومد و یهو داد زدی فرنوشششششششش گفتم جونممممممم بعدش پرسیدی بابا توی این هٍلٍ کوبْلٍته؟؟؟؟؟ من که نفهمیده بودم چی میگی گفتم چی و دوباره تکرار کردی و من باز نفهمیدم و دوباره پرسیدم چی میگی اونوقت با عصبانیت بهم میگی بابا هلکوبلت نمیدونی چیه؟؟؟؟؟ همون که تو اسمون پرواز میکنه و صداش میاد . من اول این شکلی شدم هیپنوتیزم و بعد هم زدم زیر خنده و گفتم نه مامان بابا تو هلکوبلت نیست تو هواپیما هست.

حالا از جریان درختای توی خیابان پاتریس برات بگم ، بخاطر خط جدید مترو ته پاتریس رو چند وقتیه که بستن و خلاصه گرد و خاک محله خیلی زیاد شده ،یه روز که میبردمت مهد متوجه شدم از مسیر کارگاه مترو کلی سیمان خالی کردن پای درختا و بعدش هم اب ریختن روش و خلاصه پای کلی از درختا پر از سیمان شده ، همینجوری که برا خودم غر میزدم ازم پرسیدی چی شده و منم برات توضیح دادم و خلاصه وقتی اومدیم خونه زنگ زدم شهرداری و گزارش کردم که بیان سیمانا رو جمع کنن و بعد از چند روز خبری نشد و من دوباره تماس گرفتم و همین شده که شما هر روز صبح که میری مهد و بعد از ظهر که برمیگردی پای تک تک درختا رو چک میکنی و به هر کی هم که میرسی براش تعریف میکنی که چی شده و زنگ زدیم شهرداری و نیومدن و خلاصه کار بهاونجا رسیده که هر روز وقتی از دم سوپرمون رد میشیم میگی مهران شما هم زنگ بزن شهرداری بیان این سیمانا رو بردارن طفلکی درختا اذیت میشنخندونک

راستی اولین گردشی که از طرف مهد رفتی یا بقول خودتون اولین گل گشتی که رفتین نمایش مبارک و غول های شهر در فرهنگسرای ابن سینا در شهرک غرب که خیلی هم خوشت اومده بود.

یه روز هم با خاله ندا و خاله زهرا و خاله منصوره رفتیم پارک و مهرسا و رونیا و محمدرضا با هم بازی میکردن ولی برام جالب بود که شما رفتی سمت بچه ای که چسبیده بود به باباش و ازش جدا نمیشد که بازی کنه و باباش هم بهش میگفت اگه نمیخوای بازی کنی بریم خونه ، جالب ترش این بود که اینقدر پیش اون بچه موندی و دستشو گذفتی و باهاش حرف زدی تا اومد بازی و اونوقت کلی دوتایی بازی کردین تا زمانی که اونا رفتن . خدا رو شکر وابستگیت خیلی کم شده و همین باعث شده روابط عمومیت خیلی خوب بشه و یه جورایی حس کردم حال اون بچه رو درک کردی و رفتی سمتش شاید واقعا یاد وقتایی افتاده بودی که میچسبیدی به من و با اینکه دلت میخواست بری با دوستات بازی کنی ولی خجالت میکشیدی و نمیرفتی.

حالا برات از جوجه های مسافرت بگم ، مامان بزرگ و خاله فرناز چند روزی اومدن تهران و مامان بزرگ هم که برات مثل پارسال جوجه خریده بود جوجه های بنده خدا رو اورد تهران و شما هم چند روزی حسابی باهاشون بازی کردی و تراس رو که به گند کشیدین با گلدونای نازنین من بقول خودت برا جوجه ها سرسره درست کردی که ازشون سر بخورن و اینقدر اب و دونه تو حلق بیچاره ها ریختی که گفتم میمیرن ولی خدا رو شکر تا روز اخر حالشون خوب بود و دوباره برگشتن لاهیجان.خندونک

یه روز هم تولد آوا بود و اونجا هم خیلی بهت خوش گذشت و وقتی بچه ها رقص چاقو کردن مانا ازت پرسید میخوای تو هم برقصی؟ شما هم گفتی اره و در کمال تعجب دیدم رفتی وسط و یه رقص چاقوی حرفه ای کردی . اخه فدات شم با اون رقصت مامانی.

روز ۱۵ خرداد هم قد و وزنت رو گرفتم که قد ۱ متر و وزن ۱۳/۲۰۰ بود.


بازم مثل همیشه فقط و فقط میگم عشقمی جوجه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نی نی
22 مهر 95 9:43
سلام وبلاگ خوب و زیبای داری تبریک میگم خوشحال میشم بعد از این که به نام مراقبت های بارداری و بعد بارداری لینکم کردی خبرم کنی تا لینکت کنم ممنون