ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

زمستان ٩٥ و تولد ٤ سالگي و چهره جدید

1396/1/10 0:44
نویسنده : مامان نوشی
150 بازدید
اشتراک گذاری

عزيز ترينم سلاممممم

همونطورى كه قبلا هم گفتم دى ماه جز تعطيلات زمستونيت شد و بالاخره روز شمارى هات هم به پايان رسيد و عمو پدرام و خونواده اش اومدن و به نوعي جشن شما شروع شد آخه چسبيده بودى به نسيم و اون طفلكي هم از صبح تا شب باهات بازى ميكرد و خلاصه هر كارى دلت خواست توى اين يه ماه كردى  ، حدود ده روز هم رفتيم لاهيجان و اونجا هم باز با نسيم و برديا كلى مشغول بودى و خلاصه حسابى خوش گذروندى با نسيم با وسايل آشپزخونه ات بازى ميكردين و كلي آب بازى ميكردين و چند بار هم با هم حموم رفتين و كلى اسباب بازى بردين تو حموم كه بازى كنين😁😁😁😁 خلاصه خيلي بهت خوش گذشت ولي وقت رفتن كه شد باز دلتنگى هاى خداحافظى شروع شد و همه با اشك و آه از هم جدا شديم😢😢 و از اول بهمن باز رفتي مهدكودك و اينبار روز شماريت برا تولدت شروع شد ، خلاصه دو روز قبل از تولدت آذر جون خاله ليلا خاله سحر عمو مازيار آرين عمه پونه عمو رضا پارميدا و پارسا اومدن خونمون برا تولد  امسال تم تولدت فروزن بود و خودت يه لباس السا پوشيدى كه كلى باهاش حال كردى و كيكت هم شكل الاف بود كه برات درست كردم و وقتي ديدى چشات گرد شده بود😀🙂 و هفته بعدش هم تولدت تو مهد بود كه اينبار كيكت شكل پرنسس بود و با كاپ كيك هاى آبي و بيسكوييت هاي شكل الاف و الهي فدات شم كه چقدر با دوستات بهت خوش گذشت و كلي رقصيدى و البته اون روز اولين روزى بود كه با چهره جديد يعني با عينك رفتي مهد كودك، تعجب نكن عشقم الان برات ماجراى عينكى شدنت رو ميگم

نيمه هاي بهمن قرار بود براي بينايي سنجى بيان مهدتون و از قضا شما مريض بودى ولي نميدونم چرا خيلي برام مهم بود حتما چشماتو چك كني و خلاصه زنگ زدم مهد و گفتم ميخوام ببرمت دكتر قبلش يه دقيقه ميام مهد چشماتو معاينه كنن و همين كارو هم كردم و وقتى معاينه كردن گفتن مشكوكه و يه نامه دادن كه حتما به اپتومتر مراجعه كنيم ، خلاصه من كه مطمئن بودم اشتباه كردن يه دو هفته اي نشد ببرمت دكتر و در نهايت دقيقا صبح روز تولدت يعنى ٢٨ بهمن با بابا برديمت بيمارستان نور و هم من و هم شما و هم بابا چشممون رو چك كرديم و در کمال ناباوري متوجه شديم كه به عينك احتياج دارى هر دو چشمت ٣/٥ استيگمات و ١ ضعيف بود ، وقتى برديمت تو عينك فروشي كه فريم انتخاب كنى فقط خودمو كنترل ميكردم كه اشك نريزم ، اصلا نميدونم چرا ولى خيلي ناراحت بودم و فقط سعى ميكردم بهت نشون ندم كه حالم بده و خلاصه بعد از كلي گشتن يه فريم صورتى انتخاب كردى و قرار شد دو روز بعد بهمون بدن و وقتى آماده شد فقط نگران بوديم چطور بايد راضيت كنيم دائم عينك بزنى و در نيارى ولى باز هم طبق معمول كاملا شگفت زدمون كردى و خيلى متشخص عينكت رو كه گرفتى زدى به چشمت و  ديگه در نياوردى ، ازم پرسيدى اصلا نبايد در بيارم. منم گفتم فقط وقت خواب و حموم و نتيجه اين حرف من اين  شد كه وقتى تو مهد كلاس ژيمناستيك داشتى مربيت بهت گفت عينكتو در بيار ولى قبول نكردى و خلاصه هر كارى كردن عينكو از چشمت بردارن نذاشتى و گفتى مامانم گفته فقط تو حموم و موقع خواب بايد درش بيارمشیطانخندونک  وقتى اومدى خونه با كلي آب و تاب برام تعريف كردى كه تو مهد چي شد ، منم كه حسابى خنده ام گرفته بود نميدونستم حالا چجورى خرابكارى خودمو درست كنم و بهت گفتم به حرف مربيت بايد گوش ميدادى و شما هم كه كم نميارى و سريع گفتى خوب نگفته بودى در بيارم حالا دفعه بعد كه گفتن من عينكمو در ميارم .

يه چيزى كه برام جالب بود نقاشي هات بعد از عينكي شدنت بود ، همونجورى كه قبلا هم گفتم نقاشيهات خيلي تعريفى نداشت ولي دقيقا دو روز بعد از شروع عينك زدنت نقاشيت به طرز عجيبي خوب شد و اينقدر آدم هاى زيبا ميكشيدى كه شاخ در مياوردم ، و حتى مژه هاى آدم ها رو هم ميكشيدی و اين واقعا هم عجيب و هم جالب بود ، پيش خودم به اين نتيجه رسيدم كه حتما قبلش خوب نميديدى كه نقاشيت اينقدر بد بود و يهو اينقدر تغيير كرد🤔🤔

جشن پایان سال مهدکودکتون هم برگزار شد و شما تو نمایشنامه مهد نقش بهار رو داشتی و متنی که باید میگفتی این بود :

منم منم بهارم گل و شکوفه دارم دیشب نه امروز اومدم   همراه کی؟  با حاجی فیروز اومدمخندونک

این متن رو بارها و بارها باهم خوندیم و خندیدیم . اون قسمت همراه کی رو من باید میگفتم و هی یادم میرفت وسطش خیلی جدی میگفتی فرنوششششششش نوبت توئهههه بگو دیگهخنده

يه اتفاق جالب ديگه اومدن لوسى بود، يه گربه با نمك و ملوس كه رو تراس مي نشست و بهش چند بار غذا دادم و ديگه بعد از اون كارش شد بشينه رو تراس و از پشت شيشه باهات بازى كنه، وقتى دستات رو ميذاشتي رو شيشه اگه پايين بود سرشو ميچسبوند به شيشه درست كنار دستت كه يعنى نازم كن و اگه دستات رو بالا ميگرفتى رو دو تا پاهاش بلند ميشد و دستاشو از پشت شيشه ميچسبوند به دستاى شما ، خلاصه كلي باهاش سرگرم شدي و اينجورى بود كه اسمش هم لوسي شد و لوسى خانم هم به جمع خانواده ما پيوست.

کم کم زمستون تموم میشه و همه در حال و هوای عید و خونه تکونی و چیدن هفت سین هستن و خونه ما هم حسابی حال و هوای عید گرفته ، هر روز شیرینی پخته میشه و تدارک سفره هفت سین رو میبینیم . ظرف های هفتسین امسال رو شما رنگ کردی آخه امسال هفت سینمون سفید و صورتیه و سال خروس هم هست و با کمک هم دوتا خروس سفید کاکل به سر هم برای هفتسین درست کردیم . به امید اینکه سال خوبی برای همگی باشه.

عزیزکم ، عشقم عمرم امیدم و همه وجودم سال نوت مبارک و امیدوارم هر روز زندگیت برات مثل روز عید و پای سفره هفتسین نشستن باشه و هر روز شاد تر و سربلندتر از روز قبل باشی ، دخترکم هیچ آرزویی جز سلامت و عاقبت بخیریت ندارم و به اندازه تمام دنیا دوستت دارم . عشقم همیشه سرزنده و پاینده بمونمحبتبوسبوس           


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)