ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

شهریور و مهر ۹۵

1395/8/4 18:51
نویسنده : مامان نوشی
144 بازدید
اشتراک گذاری

جوجه کوچولو بازم سلام

شهریور از راه رسید و بخاطر جراحیت تصمیم گرفتیم شهریور مهد نری و خونه بمونی . حالا برات از دوران نقاهتت بعد از عمل میخوام بگم. خداروشکر همه چی خیلی خوب پیش رفت و دو هفته بعد هم رفتیم مطب دکتر و بخیه هات رو هم کشیدی و بعدش آقای دکتر یه جایزه بهت داد،کلا آقای دکتر رو خیلی دوست داری چون یه اتاق مخصوص جایزه داره و بعد از معاینه اجازه میده هر بچه ای یه جایزه خودش انتخاب کنه و برداره ، شما اولین بار یه گیره مو برداشتی و وقتی اومدیم بیرون گفتی دفعه بعد که رفتیم دکتر میخوام عروسک بردارم و خلاصه منتظری که زودتر بریم برای چکاپ بعدی :)))

فردای روز جراحی گشتم و یه آگهی خرگوش پیدا کردم و زنگ زدم قرار شد چند تا برام بیاره دم خونه که یکی رو انتخاب کنم ، وقتی اومد شما خودت اومدی و نگاه کردی و یه بچه خرگوش کوچولو سیاه و سفید انتخاب کردی و اینقدر خوشحال شدی که نگوووووووو و زفلک خرگوشه که اسیر دستت بود ، هی بغلش میکردی و مثل بچه ها به پشت رو پاهات میخوابوندی و اونم حسابی میخوابید و بعدش نوبت غذا دادن شد که هی سیب و سبزی میگرفتی دستت و هی بهش میدادی و هرچی میگفتم ارمیتا سیر شده ولش کن میگفتی نه گرسنه اشه باید بخوره بزرگ بشه و خلاصه از صبح که بیدار میشدی یه راست میرفتی سراغ سبد خرگوش و بهش صبح بخیر میگفتی و بغلش میکردی و بعضی وقتا با اسباب بازیهات میبردیش رو تراس و بازی می کردین و خنده دارش اینه که این همه پایین و بالاش میکردی باز هر جا میرفتی اونم راه میافتاد دنبالت میومد و ازت جدا نمیشد و خلاصه یه هفته ای همین بساط بود و البته هر روز هم با غر غر های بابا مواجه بودیم که حیوون رو اسیر کردین و دارین عذابش میدین و البته اخر شب که میشد خود بابا سبزی بدست میرفت سراغ گوش گوشی و بهش سبزی میداد و تازه میگفت ببین چه باحال میخوره :)))))) تا اینکه یه روز گوش گوشی سرحال نبود و خیلی ورجه وورجه نمیکرد و غذا هم کم خورد و  صبح روز بعدش ساعت ۶ صبح دیدم بابا صدام میکنه گفتم چی شده ؟ گفت بیا گوش گوشی مرد غمگین وای انگار با پتک کوبیدن تو سرم غصه مردن حیوون یه طرف و اینکه حالا بهت چی بگم و چجوری راضیت کنم که دیگه خرگوش نداریم. فقط به بابا گفتم بدو خرگوش رو یه جایی قایم کن و بعدش سریع یه نامه از طرف خرگوشی نوشتم چند تا نقاشی برات کشیدم و که ارمیتا من دلم برا مامانم تنگ شده و میخوام برم پیشش و نامه رو گذاشتم تو سبدش و خودم هم جایی کار داشتم و حاضر شدم و رفتم بیرون و این توضیحات سخت رو برا بابا گذاشتم. وقت برگشتن به خونه چند تا کتاب برات خریدم و اومدم همينكه در رو باز كردم اومدى و نامه خرگوش رو اوردى و با ناراحتى گفتى ببين خرگوشم رفته پيش مامانش ، من كلى برات توضيح دادم كه اخه دلش تنگ شده بود و ميخواست پيش مامانش باشه مثل شما كه پيش من هستي و خلاصه راضي شدى ، البته بماند كه تا مدتها نميشد اسم خرگوش رو تو خونه بياريم اخه شروع ميكردى به گريه كردن.

خلاصه دوران نقاهتت هم تموم شد و آخر شهريور رفتيم لاهيجان برا عروسي خاله فرناز، روز عروسي شما و آنيسا و جانان سه تا عروس كوچولوى ناز شدين كه قرار بود جلوى پاى عروس و دوماد گل بريزين ، واى كه چه صحنه خنده دارى بود اخه مثل سه تا جوجه اردك دور خودتون ميچرخيدين و هاج و واج عروس داماد رو كه سمتتون ميومدن نگاه ميكردين و خلاصه گل هاتون رو هم ريختين و شاد و خندان اومدين تو جشن ولى تمام طول عروسي شما يا بغلم بودى يا اينكه دستمو گرفته بودى ، خلاصه كه دل ازم نميكندى😬😬😬

اون چند روزى كه لاهيجان بوديم كلى با آنيسا بازى كردى و حسابى بهت خوش گذشت.

كلمات جديدى كه تازگي زياد استفاده ميكنى البته و متاسفانه است، يعنى هر جمله اي كه ميگى يه البته هم توش داره😂😂😂

يه هفته بعد از عروسي فرناز عروسي سينا بود و خيلى برات جالب بود كلا اون چند وقت تو فاز عروسى بودى  عروسى سينا هم تقريبا دو ساعت بازى كردى و رقصيدى و بعدش تا آخر شب تو بغلم خواب بودى يعنى از عروسي سينا هيچى نفهميدم ، تو باغ نشسته بودم شما هم تو بغلم خواب خواب بودى.

خبر ديگه اينكه بعد از يك ماه دوباره رفتى مهدكودك و روزى كه رفتى مصادف شد با روز جشن مهر ماه در مهد كودك ،الهى قربون اون دلت بشم كه فكر كردى بخاطر ورود شما جشن گرفتن و كلي ذوق كردى و خوشحال شدى و وقتى اومدى خونه فقط از جشنى كه برات گرفته بودن ميگفتى.

اينم از ماجراهاى اين دو ماه  و بازم مثل هميشه فقط ميگم عاشقتم ❤️❤️❤️❤️❤️😘😘😘😘😘

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)