ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

تیر و مرداد 95( اولين سينما- جراحی)

1395/6/6 0:22
نویسنده : مامان نوشی
222 بازدید
اشتراک گذاری

عشق ماماني سلام

تابستون شد و طبق روال هميشه يه ده روزي رفتيم لاهيجان  و چمخاله ، هر روز كنار ساحل و توى اب  خلاصه حسابي بازي ميكردى و وقت برگشتن هم سوار بر اسب ميومدى خونه و منم كنارتون قدم زنان ميومدم😜😁 ، يه روز هم بازخاله فرناز رفتيم تلكابين لاهيجان و بعدش شهر بازيش و بهت گفتم هر چي دوست دارى ميتوني بشيني و شما هم نامردى نكردى تمام وسيله بازي ها رو نشستي😂😂😂😂😂😂بعدش هم باغ وحشش رو ديدي و بعد هم يه پارک كوچيك بود كه چند تا تاب و سرسره داشت و از اونا هم نگذشتى و اونم امتحان كردى و بالاخره برگشتيم خونه ولي خيلي بهت خوش گذشت و از ديدن صورت شادابت منم كيف ميكردم .

خلاصه برگشتيم تهران و اينقدر گفتي چرا اينجا دريا نداريم ، با بابا تصميم گرفتيم يه استخر بادى برات بخريم و رو تراس بذاريم و از اون به بعد هر روز بعد از مهد كودك كارت شد شنا كردن تو استخر و دو ساعتي آب بازي كردن و يه روز هم خاله ندا و مهرسا اومدن و شما و مهرسا رفتين تو اب و كلي بازي كردين و بهتون خوش گذشت  ، يه روز هم رفتيم تئاتر جنگل ارزوها و تو نمايش يه گرگ داشت كه شماها همتون كلي ازش ترسيدين و بعد از نمايش حتي حاضر نشدين باهاشون عكس بگيرين.حالا هر چي بازيگرش ميگفت بابا من گرگ نيستم اون نمايش بود هيچكدومتون جلوش نميرفتين😂😂😂.

روز١٢ مرداد براي اولين رفتي سينما آزادى ، از طرف مهدكودك رفتين فيلم ننه نقلي و كلي بهتون خوش گذشت ، وقتي برگشتي بهم گفتي سينما توش فيلم نشون ميده و اصلا نمايش نداره😬تازه فهميدم منتظر نمايش بودى و هيچ ذهنيتي از سينما نداشتي فسقلى مامان.

يه روز هم تو مهد جشن آب بازي بود و ازمون خواستن استخرتو ببريم و منم بردم ولي ظهر كه اومدم دنبالت ديدم استخر سوراخ شده و خلاصه كلي حالمون گرفته شد و شما هم هي غر و غر كه چرا استخرمو برديم مهد كه خراب كنن 😎😔

و اما از سخت ترين روزاي تابستون بگم، بالاخره يه روز هماهنگ كردم و رفتيم پيش دايي آنيسا برا سونوگرافي نافت كه ببينيم در چه وضعيه و خلاصه بعد از سونو بهمون پيشنهاد دادن دكتر جابر انصارى  كه جراح كودكان هستن هم شما رو ببينن و وقتي رفتيم مطبشون يه اكواريم بزرگ اونجا بود و كلي با ماهي ها بازي كردى و وقتي وارد اتاق دكتر شديم ، ازم پرسيدن چند سالته گفتم ٣/٥ سال و شما سريع شروع كردى به توضيح دادن كه سه سالمه يعني سه سال پيش دنيا اومدم و دكتر كلي خنديد  و خلاصه ايشون  هم بعد از ديدن گفتن حتما بايد جراحي بشي و چه لحظه سختى بود  ، گفتم بيام خونه تصميم بگيرم و خلاصه با بابا تصميم گرفتيم ٣٠ مرداد جراحي بشي و تا اون روز كارم شده بود اشك ريختن ، فكر اينكه چطور بايد بفرستمت اتاق عمل ديوونم ميكرد ولي چاره اي نبود ، فقط به همه گفتم نيان تهران چون اصلا تحمل اينكه كسي دور و برم باشه نداشتم، بالاخره روز عمل رسيد و با كلي نگراني و ناراحتي رفتيم بيمارستان البته  اينم بگم كه جلوت اصلا به روي خودمون نمياورديم كه چقدر حالمون خرابه، الهي فدات بشم كه مثل خانوما بودى ، صبح كه بيدار شدى گفتيم بريم خيلي جدى گفتى من كه هنوز صبحانه نخوردم ، عزيز دلم بهت گفتم يكمى ديرتر صبحونه ميخورى و خلاصه راه افتاديم و تا كاراى بستري انجام بشه يه ساعتى طول كشيد، بعدش رفتيم بخش نوزادان يه اتاق دونفره كه يه پسر دوساله هم اتاقيت بود ، اسمش اميرطاها بود كه جراحي بيضه داشت و اينقدر گريه ميكرد كه هي از اتاق ميبرديمت بيرون كه نترسي ، بعدش قرار شد انژيوكت به دستت وصل كنن و نميذاشتن من بيام تو اتاق و تنها موندي و البته تى تى رو هم با خودت اورده بودى بيمارستان و خلاصه با اون تو اتاق بودى و پرستار بعد از اينكه كارش تموم شد صدام كرد ديدم اروم دارى اشك ميريزى ، اخ كه دلم ميخواست بميرم و اين صحنه رو نبينم، خلاصه يه چسب هم به دست تي تي زدم كه مثل خودت باشه و بعدش هم منتظر مونديم تا نوبتت بشته و خلاصه حدود ساعت ١٠ بردنت اتاق عمل دم اتاق عمل گفتم قرار بود تا بيهوش شدنت منم باشم پرستار گفت نه و شما هم ترسيده بودى و خلاصه منم دادم در اومد و بعدش سر پرستار اومد و گفت باشه و همونجا دكتر بيهوشي اومد و بدون اينكه متوجه بشي داروى بيهوشي رو بهت تزريق كرد و به خواب رفتي و بردنت تو اتاق و مامان هم با چشم گريون اومد پشت در و چند دقيقه بعد مسئول اتاق عمل صدام كرد و ديدم تى تى رو آورده و داد بهم ، واي كه ديگه نميتونستم خودمو كنترل كنم و هاي هاي اشك ميريختم يه كمى كه گذشت  ديدم عمه اذين اومد و يكم موند و بعد رفت بعدخاله سحر اومد و پيشم موند و خلاصه بعد از حدود يك ساعت و ربع بهم گفتن بيا كه عمل تموم شده و رفتم تو اتاق ديدم دارن ميارنت تو بخش ، و همينكه منو ديدى گفتى كجا بودى ، اخ كه عزيزم دلم برات پر ميكشيد ولي مجبور بودم پشت در باشم  و گفتم همينجا عشقم و بعدش خيلي راحت به پهلو خوابيدى و كلي ذوق كردم كه درد ندارى و خلاصه رفتيم به اتاقت و اونجا هم مثل خانوما يكمى بازي كردى و يكم باب اسفنجى ديدى و جايزه هات رو بهت دادم ، يه عروسك سفيدبرفي برات گرفته بودم و خاله سحر هم هفت كوتوله رو برات گرفته بود  ، خدا رو شكر بعد از عمل خيلي آروم بودى و درد نداشتى. يعني واقعا حتي يه لحظه هم فکر نكردم كه يه بچه جراحي انجام داده، اينقدر كه متشخص رفتار كردى و جالب ترين قسمت موقع ناهار بود كه حسابي گرسنه بودى اخه از ٨ شب قبل چيزي نخورده بودى و خلاصه غذا رو كه اوردن پرسيدى چيه ؟ منم گفتم سوپ ، شما هم كه كلا از بچگي مخالف سوب بودى كفتى من غذا ميخوام. منم در سوب رو باز كردم و شروع كردم به تعريف ازش اخه كفته بودى سوپ نميخوري ، بعد كه ظاهرشو ديدى گفتى اين كه اشه سوپ نيست، خاله سحر هم گفت اره اشه خوشمزه است و خلاصه با هر كلكي بود يكمى ازش خوردى ، بعدش گفتى اون چيه رو ميزه منم گفتم جوجه كباب كه برا همراه اوردن ، گفتي جوجه ميخواى و منم از پرستار پرسيدم ميتونم بهت بدم اونم گفت اره يكمى بدم البته اگه تهوع ندارى، ما هم شروع كرديم جوجه دادن و شما هم حالا نخور كي بخور ، هى هم ميگفتى خاله سحر ترش بزن (يعنى ليمو ترش بزن) حالا هي من و سحر ميگيم بسه ، شما هم ميگى نه بده بخورم،بميرم برات كه اينقدر گرسنه بودى كه از خوردن دل نميكندى ، بالاخره يه سيخ جوجه رو خوردى و دل كوچولوت سير شد و بعدش ديگه حوصله ات سر رفته بود و هي ميگفتى بريم ديگه من خوب شدم .بعدش عمو مازیار و بابا پژمان اومدن و کارای ترخیص رو انجام دادن و حدود ساعت ۴ مرخص شدی و خوشحال و خندان برگشتیم خونه. تو راه هی میگفتی جایزه من که قرار بود خرگوش واقعی باشه اومده خونه ؟؟؟ آخه از قبل از عمل میگفتی برات خرگوش بگیریم و ما هم گفتیم وقتی عمل کردی بیای خونه یه خرگوش کوچولو میاد پیشت ولی هنوز نگرفته بودیمش :))))))

اینم از ماجرای جراحی نفس گیرت.

عزیزم بازم مثل همیشه فقط میتونم بگم به اندازه کل دنیا دوستت دارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)