ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

ارميتا و انيسا

1396/8/24 0:36
نویسنده : مامان نوشی
120 بازدید
اشتراک گذاری

خانوم طلاي مامان سلام

امروز ميخوام برات از سفرمون به لاهيجان بگم، ٩ ابان من و شما با هواپیما رفتيم شمال و ١٦ابان هم بابا اومد دنبالمون و برگشتيم تهران، وقتي رفتيم لاهيجان طبق معمول همه خونه مامان بزرگ و بابابزرگ جمع شديم و شما و انيسا هم حسابي بازي كردين و روز بعدش همه خونه مامان بزرگ انيس بوديم و بعد از ناهار كه خواستيم بيايم خونه انيسا گفت منم ميخوام برم پيش ارميتا و با ما اومد و شما دوتا اينقدر قشنگ بازي ميكردين كه باورم نميشد ، ساعتها نشستم و فقط بازي كردنتونو تماشا كردم و هي ازتون عكس و فيلم گرفتم ، براى شام با خاله فرناز اينا و دايي شاهين و خونواده اش رفتيم رستوران پیزريا و اونجا هم يه سورپرايز جالب برا شما دو تا بود اخه براي بچه ها مواد پيتزا مياوردن و اجازه ميدادن خودشون پيتزا درست كنن، شما هم با كلي ذوق و شوق اين كارو كردين و بعد از شام همه رفتيم پيش دايي شاهين و ساعت ١ ميخواستيم بريم خونه و قرار بود انيسا رو ببريم خونه خودشون ولي گفت نميره و شب پيش ما مياد و رفتيم وسايلشو گرفتيم و اومديم خونه مامان بزرگ ، اخ كه چقدر كاراتون شيرين و قشنگ بود همه كاراتونو با هم ميكردين و شب هم سه تايي كنار هم خوابيديم و شما دوتا چنان همديگه رو بغل كرده بودين كه نگو. 

روز بعد چون خيلي بازي كرده بودين و دختراي خوبي بودين گفتم ميبرمتون خانه بازى و اونجا هم باز اينقدر مواظب هم بودين و هواى همديگه رو داشتين كه كيف ميكردم و وقتى تايم ١ ساعته مون تموم شد دلم نيومد بگم بريم و يه ساعت ديگه تمديد كردم و خلاصه شما ها دو ساعت بازي كردين و منم دو ساعت نشستم و تماشاتون كردم.

روز بعد قرار شد اگه هوا خوب بود ببرمتون پارك و خوشبختانه هوا افتابي بود و اينبار سه تايي راهيه پارك گلها شديم و يك ساعتى بازي كردين و بعدش برگشتيم خونه و روز بعد رفتيم لنگرود و چمخاله و وقتى برگشتيم گفتين ببرمتون پارك و چون روز اخر بود، با اينكه شب شده بود بردمتون و بعدش هم يه حباب ساز براتون گرفتم كه اينقدر با نمك بازى ميكردين و حباب درست ميكردين فقط دلم ميخواست بشينم و ساعتها نگاتون كنم ، از اينكه از كوچكترين چيزا لذت ميبردين و عاشقانه با هم بازى ميكردين و مدام مراقب همديگه بودين واقعا كيف ميكردم و فقط تو دلم از خدا ميخواستم اين شادى ها و صفاتون ابدي باشه.

اون شب شام قرار بود بريم پيش عسل و انيسا هم اومد و خونه عسل هم كه معدن اسباب بازي و جز موقع شام ما اصلا نديديمتون و شبش حدود ساعت ١١/٥ ديگه انيس رو برديم خونه اخه صبحش قرار بود ما برگرديم تهران. 

اينم از ماجراى تعطيلات شما و آنيسا كه يه تعطيلات بيادموندني شد  

بازم مثل هميشه فقط و فقط ميگم كه عاشقتم و هميشه بخند و شاد باش تا مامان هم از شاديهات مست بشه💕😘💞💝😍😘

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)