ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

نوروز ١٣٩٣

1393/1/31 15:19
نویسنده : مامان نوشی
265 بازدید
اشتراک گذاری

عسل مامان عيدت مبارك ميدونم خيلى وقته وبت رو آپ نكردم ، آخه درگير خونه تكونى و كاراي عيد بودم و هم زمان كاراى شركت هم خيلى زياد بود و شما هم كه مثل هميشه چسبيدى به مامان و خلاصه حتى وقت سر خاروندن هم نداشتم:))

عزيز ترينم از بعد تولدت تا حالا كلي تو راه رفتن ماهر شدى و ديگه مسلط قدم برميدارى ، يه جفت كتونى هم برات خريدم كه خيلى ازش خوشت اومده و تا ميگم بريم د در ، زودى ميري سراغ جاكفشى و كتونى هات رو در ميارى، چند بارى با خاله رفتى پارک و كلى راه رفتى و بازي كردى .

وقتى ميبرمت بيرون خودت قدم ميزنى و اگه يه پبشى ببينى كه ديگه ولش نميكنى و راه ميافتى دنبالش و اگه ولت كنم ميخواى پيشى رو بغل كنى :))))))) يه روز هم دوتايى با هم رفتيم شهروند ، شما نشستى تو سبد و بيسكويت و شير خوردى و منم خريدامو كردم . راستى يه روز با خاله بيتا رفتيم امام زاده صالح و كلى بهت خوش گذشت و به كبوترها دونه دادى و تا ازت ميپرسيديم چند تا جوجو ديدي ميگفتى ده ، قربونت برم كه اولين جاي زيارتيت رو هم رفتى .

از حرف زدنت بگم كه همه چیز رو كامل متوجه ميشى و وقتى شير ميخواى يه ريز ميگى اب اب اب، كشمش خيلى دوست دارى لواشك هم همينطور. هر چيزى رو كه ميخواى دستمو ميگيرى و ميبرى نشنوم ميدى و با اااا بهم ميگى، تازگى به بازى با عروسك علاقمند شدى و مدام نى نى رو بغل ميكنى و تكون ميدى و راه ميبرى يعنى دارى ميخوابونيش. و خلاصه هر كارى و هر برخوردى ما باهات داريم رو شما هم با نى نى ميكنى. يه روز خواستم بهت ياد بدم كه نى نى خودش ميخوابه و گذاشتمش رو بالش و گفتم نى نى داره ميخوابه ، تندى اومدى نى نى رو بغل كردى و گذاشتى رو شونه ات و شروع كردى راه رفتن و اينجورى بهم گفتى نى نى رو اينجورى ميخوابونن. امان از دست تو وروجككككك. 

 حالا از هفت سين عيد مون بگم كه با هم چيديمش و چه ذوقى ميكردى وقتى ميچیدمشون و هى ميرفتى سمت ميز و هفت سين رو نشون ميدادى .

يه روز هم رفتيم كلى گل شمعدونى خريديم و گذاشتيم كنار پنجره اتاق ها و حالا كار شما شده هر روز برى و به گلدونا سر بزنى . وقت تحويل سال هم كلى رقصيدى و برات جالب بود كه چرا اين همه شمع روشن كرديم، روز اول فروردين هم خونه بوديم و دوم فروردين سحر جون و نسيم و برديا اومدن تهران و بعد از ظهرش من و شما و نسيم و سحر جون با هواپيما اومديم شمال و بابايى و برديا و خاله شهره و ايلين هم فرداش با ماشين اومدن. تو فرودگاه خاله فرناز و ملينا اومدن دنبالمون و شما هم كه دلت خيلى برا خاله ات تنگ شده بود كلى گريه كردى و از بغل خاله نميومدى بغل من و تا اون پشت فرمون مينشست شما گريه ميكردى و خلاصه آخرش بهت شير دادم و با گريه خوابيدى تا رسيديم لاهيجان.

تو عيد هم يه روزايى خوب بودى و بغل همه ميرفتى و يه روزايى هم اصلا سمت كسى نميرفتى و مي چسبيدى به من و در مجموع با بچه ها خوبى و باهاشون بازى ميكنى و كلا ساعت ٨ شب بعد تازه سرحال ميشى و كلى با همه بازى ميكنى ، با آيلين هم خيلى خوب شدى و كلى باهاش بازى ميكردى و ميرفتى بغلش. ساعت خوابت هم تو عيد تغيير كرد و صبح تا ١١ ميخوابيدى و شب هم تا ١٢ و گاهى هم ١ بيدار بودى و تا همه نمي خوابيدن و چراغا خاموش نميشد شما هم نمي خوابيدى.

راستى اينم بگم كه امسال تو عيد برف اومد و يه روز تمام لاهيجان برف بود و حسابى همه جا سفيد شده بود:)) ١١فروردين حسابى حالمون گرفته شد آخه يه ويروس جديد كه با تب و اسهال بود خيلي شايع شده بود و ارشيا و من و شما و خاله فرناز هم ازش بى نصيب نمونديم و همگى مريض شديم،عزيزكم خيلى جون داشتى با اين مريضى تنت آب شد و خلاصه ١٧ فروردين با حالى خراب برگشتيم تهران و دو روز بعد هم سحر جون و نسيم و برديا اومدن تهران پیشمون و تا قبل از رفتن به استراليا پيشمون بودن . تقريبا ٩ روز پيشمون بودن و شما هم حسابى كيف كردى و هر آتيشى خواستى سوزوندى، البته اينم بگم كه تقريبا روزي يه بار ما دو تا بخاطر اينكه دائم اويزون من بودى و نق ميزدى دعوامون ميشد. اين روزا كارت شده بود تا ١١ بخوابى و بعدش تا چشم وا ميكردى ميرفتى سراغ بچه ها كه ببينى بيدارن يا نه و گاهى باهاشون توپ بازى ميكردى و گاهى رو پتو مينشستى و حكم ميكردى رو زمين بكشنت و تا از حركت واميستادن شروع ميكردى غر زدن و دوباره بايد حركت ميكردن. اين بازى رو بيشتر با برديا ميكردى .يه روز هم همه با هم رفتيم كاخ گلستان و بازم خيلى خوشت اومد و كلى بازى كردى و كلى هم ازت عكس گرفتيم كه برات ميذارم. يه شب هم رفتيم سر زمين عجائب يك ساعت اول خواب بودى ولى وقتى بيدار شدى خيلى برات جالب بود و چند تا وسيله هم نشستى ولى از بغل مامان بيرون نيومدى كه نيومدى. يه شب هم رفتيم خونه عمه پونه و خلاصه تو اين چند روزى كه بچه ها بودن همش سرت شلوغ بود و جالب اينجا بود كه از ساعت ٩ شب به بعد تازه شارژ ميشدى و يه بازى جديد اختراع كرده بودى و اونم بازى ميخورمت بود( يعنى يا شما هيولا بودى و ميدوييدى دنبال بقيه و يا بقيه دنبال شما ) كه هر شب از ساعت ٩ تا ١٢ شب كارت همين بود. يه شب هم برا نسيم تولد گرفتيم كه خيلى خوش گذشت . كلى كاراى جديد هم از بچه ها ياد گرفتى و فرناز و نسيم و برديا رو هم بلدى صدا كنى ولى با يه لفظى كه شبيه هر كدوم از اين اسما هست و از همه بهتر شهلا رو ميگى كه اونم خود مامان بزرگت يادت داد و ميگى شالا. حالا برات بگم از شب آخرى كه قرار بود بچه ها برن . ساعت ١٢ بايد ميرفتن فرودگاه و تا ١٢ شب يه جورى خودمون رو مشغول كرديم كه به خداحافظى فكر نكنيم ولى وقت خداحافظى كه رسيد خيلى بد بود و نسيم و برديا شروع كردن گريه كردن و شما هم رفته بودى بغل نسيم و نميومدى بغلم و واى كه چه سخت از هم جدا شديم و بعد از اينكه بچه ها رفتن هم شما كلى گريه كردى و خلاصه به زور خوابوندمت. اين كل اتفاقايي بود كه تا اخر فروردين ٩٣ افتاد البته يه چيز ديگه هم بايد بگم بعد از عيد يه روز رفتم شركت و همه كارام رو تحويل دادم و گفتم ديگه نميام و خلاصه قرار شد نرم سر كار تا شما رو بفرستم مهد و عادت كنى بعد برم سر كار ، ولى يك هفته نشد كه از يه جاى ديگه باهام تماس گرفتن و وقتى فهميدن با جاى قبلى تسويه كردم كلى خوشحال شدن و بهم يه كار جديد كه تو خونه انجام بدم بيشنهاد كردن و منم كه از خدا خواسته قبول كردم و حالا دوباره مامان كارمند از راه دور شده و ميتونه پيشت بمونه.:)))

دختركم بازم ميگم خيلي دوستت دارم و با تمام وجودم عاشقتم.هميشه بخند و شاد و سلامت باش آخه همه وجودمى و جونم به جونت بسته عزيزكم، من از صداى نفساى قشنگته كه زنده ام، تو كه خوب باشى منم خوبم اصلا مهم نيست شب نخوابم يا كارم زياد باشه يا دست تنها بهم فشار بياد فقط و فقط شادى و سلامتى تو دردونه مامانه كه برام مهمه، تازه دارم ميفهمم مادر بودن يعنى چى ، گلكم يه روزى تو هم ميفهمى كه من حالا چه حسى دارم، يه روزى وقتى خودت مامان شدى ميفهمى كه من امروز چى ميگم، من تازه ميفهمم كه مامان خودم چقدر زحمتمو كشيده و چقدر دلش تپیده تا من بزرگ شم و مطمینم هنوز هم هر لحظه نگران من و خاله و دايى هست. تازه ميفهمم كه بايد مادر باشى تا بفهمى مادرى يعنى چى.

پسندها (1)

نظرات (0)