ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

نيم ماهگى فرشته كوچولوم

1391/12/12 21:51
نویسنده : مامان نوشی
362 بازدید
اشتراک گذاری

عسل مامان سلام خوبى نفسم؟

عزيزم امروز وارد پانزدهمين روز از زندگى زمينيت شدى، 15 روزه كه هر لحظه ام رو با وجودت پر كردى ، ديگه نميفهمم كى روز و كى شب، اين 15 روز برام مثل 15 دقيقه گذشت، تا چشم بهم زدم شدى دخمل 15 روزه من. عزيزم قراره اينقدر زود بزرگ شى؟ نميدونى چه كيفى داره وقتى نفس ميكشى بوى يه فرشته كوچولو رو حس كنى. دلم ميخواد هر لحظه بغلت كنم و فشارت بدم، دلم ميخواد هر لحظه كنارم باشى و چشم ازت بر ندارم،خلاصه اينكه اينقدر دوستت دارم و برام عزيزى كه قابل وصف نيست.

عزيزم تو اين 15 روز تقريبا هر دو ساعت يه بار شير خوردى و بعدش پوشكت رو عوض كردم و بعد هم خوابيدى و همينطور اين كارا تكرار شد، يه بار هم وقتى خواستم عوضت كنم كلى جيش كردى و پتوى مامان رو جيشى كردى، نافت هم در 8 روزگيت افتاد، كلا دختر خيلى آرومى هستى و اصلا اذيت نميكنى،تنها اتفاقى كه تو اين مدت افتاد و خيلى ناراحتمون كرد اين بود كه يكمى زرد شدى، وقتى برا چكاپ بردمت دكتر گفت يكمى زردى دارى و برات آزمايش نوشت ، قرار شد اگه جوابش كمتر از 16 بود كارى نكنيم و فقط دقت كنيم زرد تر نشى ، آزمايش كه دادي تستت 11 بود ولى روز بعدش احساس كردم زردتر شدى و بردمت بيمارستان آخه جمعه بود و نميتونستم دكترت رو پيدا كنم،دكتر هم بعد از معاينه گفت همه چيزت خوبه ولى زرديت بالا رفته و بايد تو دستگاه بخوابى و بهمون آدرس داد كه دستگاه اجاره كنيم، نميدونى وقتى چشم بندت رو ميزدم چيكار ميكردى ، خونه رو ميذاشتى رو سرت، شب اول كلى گريه كردم آخه فكر ميكردم حالت خيلى بده و هر بار كه زير نور ميذاشتمت و گريه ميكردى دلم ريش ميشد.روز دوم ديگه صورتت رو زير نور نميذاشتم و اينجورى يكمى بهتر بودى و روز بعد هم طبق نظر دكترت دوباره آزمايش دادى و خدا رو شكر زرديت كم شده بود و اينبار از خوشحالى اشكم در اومد،راستى تو آزمايشگاه از كف پا خون ميگرفتن و وقتى ازت خون گرفتن اصلا گريه نكردى ، مسؤول آزمايشگاه كلى نازت داد و گفت تا حال بچه به اين مظلومى نديده بودم، قربون معصوميتت عزيزكم.

عزيزم من و بابايى عاشق اينيم كه وقتى خوابيدى نگات كنيم ، آخه نميدونى چه اداهايى در ميارى. وقتى كه شش روزت شد برات يه مهمونى كوچولو گرفتيم و خاله فرناز هم كلى بسته يادگارى درست كرد و به مهونا داد و برا خودتم نگه داشتم . مامان بزرگ هم بعد از اينكه ده روزت شد رفت شمال آخه چهلم مامان بزرگ مامانيه، روزى چند بار زنك ميزنه و كلى سفارش ميكنه كه مواظبت باشم و حسابى دلش برات تنگ شده، البته اون يكى مامان بزرگت يعنى مامان بابايى پيشمون هست.

 وقتى 12 روزه شدى خودم تنهايى بردمت حموم ، خيلى با مزه بود اصلا تكون نميخوردى و كلى از آب بازى لذت بردى. ديگه توى اين چند وقت اتفاق خاصى نيافتاد، سعى كردم همه چيزاى مهم رو برات بنويسم اميدوارم چيزى رو جا ننداخته باشم.

 عزيزم بازم ميگم من و بابايى عاشقتيم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ملودی
18 اسفند 91 9:55
نوشی جان تمام این مراحلی که توضیح دادی به عینه برای ما هم رخ داد...اون خون گرفتنها و دل ریش شدن ها و زیر دستگاه خوابیدنها و گریه کردن ها و همه و همه....

الهی که همیشه سلامت و شاد باشید



ممنون دوست خوبممممممم
مامان کاوه
24 اسفند 91 17:59
عزیزم همراه هم همیشه دل خوش باشید


مرسى دوست خوبم
صوفی مامان رادمهر
27 اسفند 91 12:18
یک ماهگیت مبارک عروس گلمممممممممممم.... آخی فرشته نازمون یه ماهه شد... الهی که زیر سایه پدر و مادر عزیزت صد ساله بشی گلمممم


مرسي خاله جون
باربی
2 فروردین 92 2:34
سلام نوشی جون

خوبیییییییییییییی؟کجایی کم پیدایی خانومی نی نی حسابی وقتتو پر کرده ها

سال نو مبارک ایشالله با نی نی گلت سال خوبی رو داشت باشین


ممنون همينطور براى شما عزيزم