ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

روز زمينى شدن فرشته آسمونى ما

1391/12/7 15:32
نویسنده : مامان نوشی
376 بازدید
اشتراک گذاری

عزيز دلم دختر نازم آرميتاى معصوم و كوچولوم سلام

 اين سلام خيلى با سلام هاى قبلى فرق داره، قبلا به يه تصوير خيالى سلام ميكردم ولى الان كه دارم برات مي نويسم به صورت نازت نگاه ميكنم و ميگم سلام ( باز رسيديم به حكايت سوسكه و دست و پاى بلورى ههههههههه) دختركم ميخوام برات از خاطرات روز دنيا اومدنت بگم، از لحظه شروع اون روز قشنگ تا آخرش.

عزيزم صبح روز شنبه 28 بهمن ساعت 5/5 صبح از خواب بيدار شدم البته اينم بگم كه شب قبلش فقط يه ساعت خوابيدم، آخه هم سوزش معده شديد داشتم و هم از ذوق اينكه چيزى به لحظه ديدار نمونده ، خواب به چشمم نميومد. بعد از اينكه بيدار شدم دست و صورتم رو شستم و مسواك كردم و يه آرايش چشم ملايم كردم و لباسام رو پوشيدم و حاضر شدم، بابايى و دو تا مامان بزرگا هم آماده شدن و صبحونه خوردن و منو از زير قرآن رد كردن و چهار نفرى راهى بيمارستان شديم.(مامان بزرگا شب قبل پيشمون موندن) بابابزرگ و دايى فرزين و خاله فرناز و ارشيا هم مستقيم اومدن بيمارستان. وقتى رسيديم بيمارستان رفتيم طبقه بالا و منو بردن برا آماده كردن و بقيه موندن پشت در. وقتى رفتم داخل اول بهم لباس بيمارستان دادن و انژيوكت و سوند رو وصل كردن و بعدش هم خانم پرستار اومد صداى قلبت رو چك كرد و برام صداش رو گذاشت واى نمیدونى چه حالى بودم خلاصه بهم گفتن من نفر دومم و قبل من دكتر يه عمل ديگه داره منم گفتم باشه فقط دوربينم رو بايد از همراهام بگيرم و پرستار هم گفت باشه قبل رفتن به اتاق عمل همراهات رو ميبينى .

خلاصه نشسته بودم منتظر كه حدود ساعت 7 صبح بهم گفتن دكتر گفته اول منو ببرن اتاق عمل و زودى حاضرم كردن و رو تخت دراز كشيدم و بردنم از بخش بيرون كه با آسانسور ببرنم اتاق عمل، از بخش كه اومدم بيرون ديدم خاله فرناز دوربين به دست داره فيلم ميگيره و بابايى و مامان بزرگ هم با چشماى نگران اونجان و ما بقى رو بالا راه نداده بودن، خلاصه دوربين فيلمبردارى رو بهم دادن و منو بردن بخش جراحى، اونجا هم يكمى منتظر موندم و پرستار اتاق عمل اومد و باهام حرف زد و بعدش هم رفتم تو خود اتاق عمل و اونجا هم شروع كردن به شستشوى شكمم كه حسابى يخ كردم،اينقدر سردم شده بود كه داشتم مى لرزيدم،بعد از اينكه شستشو تموم شد روى تنم رو پوشوندن و همون موقع دكتر اومد و بعد از سلام و احوال برسى رفت كه حاضر شه و چند دقيقه بعد دكتر بيهوشى اومد بالا سرم و گفت از بيهوشى كه نميترسى؟ گفتم نه، گفت تا حال بيهوش شدى گفتم اره و بعدش يه ماسك گذاشت جلو صورتم و گفت اين اكسيژن و من نفس كشيدم و بعد از چند لحظه يه بویى تو ماسك پيچيد كه فهميدم دارم بيهوش ميشم، با اولين نفس مامان رفت تو هپروت و وقتى كه هوش اومدم تو ريكاورى بودم با كلى درد، فقط مي گفتم من خيلى درد دارم يه مسكن بهم بزنين، چند دقيقه بعد يه پرستار اومد بالا سرم و صدام كرد و گفت اسمت چيه ميدونى؟ گفتم اره و اسمم رو گفتم و بعد هم گفتم بچه ام هم اسمش آرميتاست ،حالش خوبه؟ پرستار هم گفت اره همه چى خوبه و بعدش دوباره خوابم برد و چند دقيقه بعد كه بيدار شدم ديدم دارن ميبرنم تو بخش و خاله فرناز اومد بالا سرم و گفت آرميتا يه دختر ريزه ميزه و كپ باباشه، منم خنديدم آخه مطمئن بودم شبيه بابايى هستى،بالاخره بردنم تو اتاقم و لباسم رو عوض كردن و شكمم رو با شكمبند بستن و بعدش همه اومدن تو اتاق و شما رو آوردن و بهم نشون دادن، واى چه لحظه قشنگى بود، يادمه اولين چيزى كه به ذهنم رسيد اين بود كه شبيه نخود فرنگى هستى و گفتم اينكه نخود فرنگيه،يه صورت كوچولو با دو تا لب خوشگل . بعدش ديگه اتاق غلغله شد، خاله سحر بابابزرگ مامان بزرگا ، خاله فرناز، دايى فرزين و ارشيا همگى اومدن تو اتاق و همه جمع شدن دور شما و همه از دور يه دستى هم برا من تكون ميدادن، خنده ام گرفته بود كه من داشتم از درد ميمردم و هى مي گفتم يه مسكن بگين به من بزنن ولى كسى محل نميكرد و همه فقط آرميتا ، آرميتا ميكردن ، بعد از ظهر هم أذين بيتا مهناز عمه پونه سينا و دو تا از دوستاش خاله شهره و آيلين آرش مازيار و سميرا اومدن ديدنمون . شب هم خاله فرناز و مامان بزرگ پيشمون موندن، دردم نسبتا زياد بود ولى شما اينقدر ماه و أروم بودى كه همه دردام رو فراموش كردم. فرشته آسمونى من اين خلاصه خاطرات روز زمينى شدنت بود، فرشته من یه زمین خوش اومدی با تمام وجود دوستت دارم و عاشقتم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الناز
7 اسفند 91 18:12
انشا.. قدمش خیر باشه و سالیان سال کنارتون روزگار سپری کنه مبارکت باشه عزیزمممممم