ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

آموزش شنا

1396/5/14 23:19
نویسنده : مامان نوشی
180 بازدید
اشتراک گذاری

ماهی کوچولوی من سلام

عزیز دلم میخوام برات از شنا یاد گرفتنت بگم همه چی از وقتی شروع شد تصمیم گرفتم یه ما مهد نری و از ۲۳ تیر (آخه فروردین هم نرفتی و اردیبهشت هم از بیست و سوم رفتی)تعطیلات تابستونی اعلام کردیمخندونک و با خاله ندا تصمیم گرفتیم شما و مهرسا رو ببریم استخر و بالاخره تصمیممون رو عملیاتی کردیم و ۲۵ تیر برای اولین بار بردمت استخر و اونجا استخر کودکان جدا بود و براتون بازوبند هم برده بودیم و بعد از اینکه وارد اب شدین مهرسا رفت قسمت عمیق که غریق نجات ایراد گرفت و گفت ببینم شنا بلده یا نه؟ اونم یکمی پا زد و خیال غریق نجات راحت شد ولی شما چون بلد نبودی حتی با بازو بند هم اجازه نداشتی بری تو قسمت عمیق البته اینم بگم که قسمت عمیقش هم قدت به زمین میرسید ولی خوب قانون قانونه و باید رعایت بشه. بالاخره دوتایی کلی تو اسخر بازی کردین و بقول خودتون شنا کردین و البته همین که نمیتونستی بری اونور طناب برات انگیزه شد که شنا یاد بگیریبوس . من وخاله ندا هم تو استخر بزرگترا بودیم و از اونجا که میدیدمت باورم نمیشد این دختر مستقل همون آرمیتا کوچولوی منه که از یک قدمیم دورتر نمیرفتمحبت خلاصه اون روز خیلی بهت خوش گذشت و هفته بعدش هم بابا برامون بلیط هواپیما گرفت و رفتیم شمال البته اینبار از فرودگاه رامسر رفتیم و انصافا هم خیلی زیبا بود و خاله فرناز هم اومد دنبالمون و رفتیم یه دوری تو شهر زدیم و بعدش هم رفتیم لاهیجان و شما هم کلی خوشحال که رفتی پیش مامان بزرگ و خلاصه سر از پا نمیشناختی ، شب بابابزرگ برگشت خونه و دیدیم خودش رفته برات یه برز کادو خریده یعنی همگیمون اینشکلی بودیمتعجب اخه بابابزرگ اصلا اهل اینکه بره هدیه بخره نیست و همیشه بیشترین کادو رو به همه میده ولی پول میده واینکه خودش رفته برات اسباب بازی انتخاب کرده که خوشحالت کنه یعنی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی براش عزیز بودی محبت خلاصه اینم از ورودمون به لاهیجان و فرداش هم من صبح باید میرفتم رشت عیادت عمه جونم و شما هم پیش مامان بزرگ موندی وقتی برگشتم دیدم کلی دوچرخه سواری یاد گرفتی و بعدش هم رفتی حموم آب بازی کردی و ناهارت رو هم خوردی و نشستی منتظر من که بیام و بریم چمخاله خندونک . بعد از ظهر من و شما و مامان بزرگ رفتیم چمخاله و البته دریا طوفانی بود ولی خوب نمیشد ازش گذشت ، رفتیم کنار دریا کلی شن بازی کردی و بعدش یکمی تو اب  بازی کردی و برگشتیم خونه ، فردا صبحش باز به همین منوال گذاشت (دریا شن بازی دوباره دریا) بعد از ظهر هم باز با مامان بزرگ رفتی شن بازی و خلاصه برنامه هر روز ما توی این ۸ روز همین بود صبح ساعت ۸ بیدار میشدی سریع صبحانه میخوردی و بعدش دریا. از روز سوم که دریا یکمی اروم تر شد با مامان بزرگ بردیمت تو قسمت عمبق تر که عمق آب تا زیر گردن من بود و اونجا دیگه حسابی شنا کردن یاد گرفتی (البته با بازوبند) ولی هم کرال پشت و هم کرال سینه و هم دوچرخه رو حسابی یاد گرفتی و ترست هم کامل از آب و موج و دریا ریخت و مدام میگفتی حالا دیگه میتونم تو استخر برم اونور طنابخندونکچشمکیه شب هم دایی فرزین اینا اومدن و شب هم موندن و اون شب دیگه برا شما و آنیسا بهترین شب عمرتون بود آخه کلی بازی کردین و شب هم رو تراس پشه بند زدیم و همه با هم خوابیدیم و شما دو تا هم پیش هم البته بگم که شما ساعت ۲ و انیسا ساعت ۳ شب خوابیدین(وروجکای بازیگوش) و صبح هم ساعت ۶/۵ که ارشی بیدار شد بره قلمچی جفتتون بر پا زدین و بیدار شدین صبحونه خوردین و سریع آماده دریا رفتن شدین و ساعت ۸ صبح روز جمعه شما دو تا وروجکا بازوبند بدست با من و نیکو رفتین دریا و حالا شما به آنیس آموزش شنا میدادی که چطور پا بزنه ، یعنی من مرده بودم از خنده که جوجه من حالا اینقدر شنا بلده که به دخترداییش داره یاد میدهمحبت و بعدش هم رفتین شن بازی و خلاصه تا ساعت ۱۱/۵ کنار ساحل بودیم و با اینکه کلی ضد آفتاب بهتون زدیم ولی جفتتون حسابی سوختین و برنزه شدین و بعد از ۳/۵ ساعت بازی کردن وقتی من و نیکو گفتیم بریم تازه با هم مشورت میکردین که بریم یا نهخنده بالاخره رضایت دادین که برگردیم و بعذ از دوش گرفتن از مامان بزرگ یه ظرف بزرگ گرفتین و توش اب ریختین و اینبار عروسکتونو شستین و بعد از این پروژه یه ناهاری با عجله خوردین و باز هوس شن بازی کردین ، حالا هر چی میگیم گرمه مگه گوش میدین ، آخرش دایی فرزین رفت از کنار دریا شن اورد و تو پارکینگ ریخت و شما ها هم نشستین تو سایه بازی کردین و حدود ساعت ۴ دیگه خسته بودین و گفتین بریم بالا و منم آوردمتون بالا و جفتتون رو شستم و لباساتونو عوض کردم و رفتیم پیش بقیه و دیگه بدغلقی ها شروع شد آخه حسابی خسته بودین ولی حاضر هم نبودین که بخوابین و آخرش وسط پذیرایی دراز کشیدین و حین بازی جفتتون بیهوش شدین. تا شب بزور بیدارتون کردیم و البته بد اخلاقققققققققق. ولی خوب بد اخلاقیتون هم با نمک و قشنگه . فداتون شم با اون دنیای زیبا و بی ریاتون.

ماهی کوچولو قرار بود ماجرا شنا یاد گرفتنت رو بگم ولی دلم نیومد این خاطرات قشنگ رو هم برات ننویسم خلاصه اینم از هفته اول مرداد ۹۶ و شنا یاد گرفتنت . راستی اینم بگم که روزای آخر اینقدر خودتو ماهر میدونستی که دیگه تمرین شیرجه میکردی و فقط میگفتی بلندت کنم که بپری تو آب خندونک و دو بار هم با خاله فرناز شهر بازی چمخاله رفتیم و شما هم همه وسیله ها رو نشستی البته تنهایی آخه هیشکی نبود و ماشین برقی رو هم یه بار با من و یه بار با خاله فرناز نشستی و یه قایق هم بود که پالی بود البته پالاش با دست بود و خیلی بانمک بود آخه من فکر میکردم نمیتونی بشینی ولی خودت اصرار کردی و وقتی نشستی دیدم خیلی زود خوب یاد گرفتی و بار دوم که رفتیم خیلی خسته بودی و خوابت میومد و هر چی گفتم نرو گوش ندادی و وسط استخر یهو دیدم چشمت داره بسته میشه صدات کردم سریع گفتی من که خوابم نمیاد ، اصلا خواب نیستمقه قهه

خلاصه بعد از یه هفته بابا اومد دنبالمون و عسل هم همراهمون اومد تهران چند روزی پیشمون بود و شما هم که دیگه هر جور بازی بود باهاش کردی و حسابی بهت خوش گذشت و هر روز غروب هم با عسل پارک میرفتی و چرخ و فلک سوار میشدی و کلی از تعطیلاتت لذت بردی.

ماهی ماهی طلایی آرمیتای حنایی همیشه عشق مایی (اینم شعر مامان که برای شما سرودم عشق قشنگمدلخورخندونکزیبا)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)