ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

اردیبهشت و خرداد ۹۴ (فاز اول ترک پوشک)

1394/4/5 15:14
نویسنده : مامان نوشی
496 بازدید
اشتراک گذاری

طوطی کوچولوی مامان سلام

 

وقتى ميگم طوطى يعنى واقعا طوطى هستى آخه يه روز با خاله بيتا رفتيم امام زاده صالح و تو راه وقتى سوار تاكسى شديم هر چي هر كى مى گفت تكرار ميكردى ،از همه خنده دار تر وقتى بود كه مسافر كشا داد ميزدن و مثلا ميگفتن سيد خندان يه نفر شما هم با صداى بلند تكرار ميكردى يعنى من مرده بودم از خنده، سوار تاكسى هم ميشديم حتما بايد پول رو ميداديم خودت به راننده بدى وگرنه راننده رو مجبور ميكردى پول رو پس بده كه دوباره شما بهش بدى.

تازگى باب اسفنجي خونه ما شبانه روزى شده يعنى از لحظه اى كه چشم باز ميكنى باب بايد روشن باشه تا وقتى كه خوابيدى:))و جالب اينجاست همينكه بيدار ميشى خيلى جدى ميگى كى بابو خاموش كرد؟؟؟؟؟؟؟

بهت گفتم تلويزيون نوبتيه حالا تا ما يه دقيقه بزنيم كانالاى ديگه خيلى جدى مياى و ميگى حالا نوبت منه باب ببينم ، يعنى نوبت ما از تلويزيون در حد پنج دقيقه چرخيدن بين كانالهاست.

عشق گوجه سبز و آلبالو و شیرینی نخودچی هستى، زيتون هم كه حرف اول رو تو زندگيت ميزنه، يه روز داشتم زيتون دون ميكردم شما هم اومدى كمك، اخ كه قربون اون دستاى كوچولوت بشم، هر يه دونه كه دون ميكردى سه تا ميخوردى، تازه اون يكى رو هم كه تصميم ميگرفتى نخورى دلت طاقت نمي اورد و برش ميداشتى يه گاز ميزدى و بقيه اش رو مينداختى تو ظرف، يعنى من تا حال بچه اى نديدم كه اينجورى زيتون چرب و تقريبا تلخ بخوره هههههههههه

حالا برات از آشپزيت بگم كه يه وقتايى من بايد ازت اجازه بگيرم و يه ديگ بردارم اخه ديگه قدت بلند شده و خودت كشو ديگ و قابلمه و قاشق چنگالا رو باز ميكنى و كامل كشو رو خالى ميكنى و يهو ميبينم رو ميز هال  ميز  و تلويزيون پر ديك و تابه است و از يه طرف شروع ميكنى اشپزى كردن و وقتى تموم شد شروع میكنى شستن و همه رو برعكس ميذارى كه مثلا خشك بشن:)))

يه ده روزى دو تايى رفتيم لاهيجان آخه بابا برا امتحان خلبانى خيلى درس داشت و شما هم كه اجازه درس خوندن به كسى نميدى،به همين خاطر رفتيم شمال و اونجا كلى بهت خوش گذشت اخه بيشتر چمخاله بوديم و شما هم كلى كنار دريا بازى كردى. و تمام مشكلت اون چند روز اين بود كه هاپوها غذا نخوردن و اقا بهروز بياد بهشون غذا بده:))))

اينبار حسابى پيش همه دلبرى كردى، با عسل كلى بازى كردى ،مامان بزرگ و بابابزرگ هم كه حسابى لوست كردن ، خاله فرناز كه گوش به فرمانت بود و هر چى اراده ميكردى سريع آماده ميكرد ،مامان بزرگ برات دو تا جوجه خريد،واى كه باهاشون چه كردى تا ازت غافل ميشديم جوجه بيچاره رو ميزدى زير بغلت و ميگفتى دارن ميخوابن ، يعنى دل وروده حيوونى ها رو در اوردى . 

از اول خرداد اسمتو مهدكودك پيوند نوشتم و هفته اول هر روز خودم باهات ميومدم و تو كلاس مى نشستم ، هشت تا بچه دو تا سه ساله و يه بچه يه سال و هشت ماهه به اسم سپهر كه مثل وروجك ميمونه همكلاستن،اسم بقيه دوستات هم ، نفس ، پانيسا، مازيار ، پارسا ، دنا ، زهرا  ، هیلدا و محمدرضا  هست.اسم مربى ات هم خاله الهه و مربى كمكى هم خاله راحله هست.خيلى از بچه هاى كارگاه مادر و كودك تو اين مهد هستن از جمله مهرسا و رونيا ولى كلاساتون با هم فرق داره. داشتم ميگفتم هفته اول كه من تو كلاس بودم و شما هم خيلى از من فاصله نميگرفتى و تا رسيديم به هفته دوم كه ديگه اجازه ندادن باهات بيام توى مهد و همون دم در ازم گرفتنت و بردن تو كلاس و شما جيغ و داد و گريه كه مامانمو ميخوام و منم كه اينقدر هول شده بودم نميدونستم چيكار كنم. خلاصه رفتم تو مهد و از مانيتور نگات كردم و ديدم رفتي بغل خاله الهه و ساكتى و مسؤول اونجا بهم گفت برم و نيم ساعت ديگه بيام دنبالت و منم از مهد اومدم بيرون ولى اصلا نميدونستم چيكار كنم و كجا برم آخه به بدون تو بودن عادت ندارم عزيزم ، راستش اينروزا دارم ميفهمم من بيشتر بهت وابسته ام تا شما به من:))

خلاصه رفتم بانك و كارام رو انجام دادم و برگشتم مهد و وقتى اومدى خيلى خوشحال بودى و انتظار داشتم باز گريه كنى ولى خيلى خوب برخورد كردى و جايزه اى كه خاله الهه بهت داده بود رو بهم نشون دادى( قرار شده فعلا هر روز يه جايزه برات بخرم و بدم مربى ات بهت بده و اگه اينجورى پيش بره ورشكست ميشم:)) و بعدش هم تو راه بهم گفتى كجا رفتم ؟ منم توضيح دادم كه رفتم بانك و كارام انجام نشد و فردا دوباره بايد برم و شما هم گفتى من نبودم گريه كردى آخه من فدات شم اينجورى مرواريدات رو هدر نده عشقم. تو راه گفتى بريم پارك و منم بردمت و بعدش رفتيم خونه.

روز دوم وقتى دم در مهد رسيديم گفتى شما هم مياى ؟ منم گفتم نه بايد برم بانك ولى بعدش ميام دنبالت و باز گريه رو سر دادى و با گريه بردنت و دل منم ريش و آويزون بعد از اينكه باز از مانيتور ديدمت و خيالم راحت شد ساكتى رفتم سراغ كارم و نيم ساعت بعد برگشتم ولي مسؤول مهد گفت حالت خوبه و دارى بازى ميكنى و قرار شد برم و نيم ساعت ديگه بيام و خلاصه روز دوم يه ساعت موندى و باز وقتى اومدم دنبالت خوشحال بودى و ازم پرسيدى كجا رفتم و من توضيح دادم كه رفتم كارام رو انجام دادم و اومدم دنبالت و خلاصه باز كلى برام حرف زدى و جايزه هات رو نشون دادى ولى وقتى رسيديم خونه ديگه دلت نميخواست حرفى از مهد بزنيم تا چيزى در مورد مهد ميپرسيدم ميگفتى صحبت نكن( دقيقا همين جمله صحبت نكن رو ميگى ، هر وقت ميخواى بگى حرف نزنيم همين جمله رو ميگى:)

روز سوم وقتى از خواب بيدار شدى و خواستم حاضرت كنم خيلى جدى گفتى نميرم مهد ،منم قرار بود صبح يه سرى برم اداره ثبت شركتها و كار داشتم بهت گفتم من خونه نيستم و بايد برم شركت ، گفتى پيش بابا ميمونى منم گفتم بابا هم ميره سر كار و خلاصه از من اصرار و از شما انکار و بالاخره من حاضر شدم و آخرش به بهونه خريدن آب معدنى( تازگى علاقه زيادى به بطرى آب معدنى پيدا كردى و دوست دارى با بطرى آب بخورى و منم برات آب معدنى ورزشكارى ميخرم:) باهام اومدى بيرون و وقتى تو راه خواستم از مهد برات بگم خيلى جدى گفتى صحبت نكن و شروع كردى به حرف زدن از پيشي و ماشين و گل و چيزاى مختلف انگار ميخواستى اينجورى حواس خودتو پرت كنى و منم كه جيگرم آتيش ميكرفت وقتى اين كارات رو ميديدم ولى خوب مجبور بودم پا رو دلم بذارم خلاصه بعد از خريد آب گفتى بريم خونه و نريم مهد و منم باز شروع كردم برات از خوبى هاى مهد گفتن و بالاخره رسيديم به مهد و باز هم با گريه ازم جدا شدى و منم موندم با مسؤول مهد صحبت كردم و جريان رو بهش گفتم و اونم گفت كاملا طبیعيه و خيلى جدى نگيرم و باز وقتى تو مانيتور ديدمت خيالم راحت شد آخه بغل مربيت خيلى آروم نشسته بودى. اون روز هم تا ساعت ١١/١٥ مهد موندى و وقتى اومدم دنبالت مثل هر روز خوشحال بودى و برام از بازيهات و دوستات گفتى و بعدش هم گفتى بريم پارك و منم بردمت و كلى بازي كردى و بعدش هم كه رفتيم از آتقي يه اب پرتقال خريدى و رفتيم خونه.

و اما روز چهارم وقتى از خواب بيدار شدى گفتى مهد نميرى و شروع كردى گريه و منم كه خوب بايد پا رو دلم ميذاشتم و محكم ميبودم گفتم بايد برى و كلى با ناز ادا حاضرت كردم ولى همچنان نق ميزدى و ميگفتى پيش بابا بمونم و آخرش هم بهم گفتى ديگه دوستم ندارى و اين برام مثل يه شوك بود دلم ميخواست بشينم گريه كنم ولى خوب من مادرم و بايد محكم باشم و گفتم ميخواى با بابا برى گفتى اره و البته فكر ميكردى ميشه بابا رو راضى كنى و نرى مهد. وقتى هم بابا نق زدن هات رو ديد كلى غر زد كه حتما بهت بد ميگذره كه ميگى نميرى و آخرش سه تايى رفتيم و دم مهد به من گفتى تو برو و دست بابا رو گرفتى و وارد مهد كه شدى به بابا گفتى اونم بياد باهات تو كلاس ولى خوب اين كه نميشد و باز هم بساط گريه شروع شد و بابا رفت بيرون و بازم من با گريه تحويلت دادم و نكته جالب اين بود كه اينبار گريه هات فقط تا بالا رفتن از پله ها طول كشيد و دقيقا  وقتى رفتى بالا زود تو بغل مربيت رفتى و باهاش رفتى اتاق بازى و گريه ات تموم شد ولى من با دلى پر غم و غصه برگشتم خونه و كارام رو انجام دادمو يه بار زنگ زدم  و حالت رو پرسيدم و گفتن خوبى و ساعت ١١/١٥ رفتم دنبالت كه ديدم مسؤول مهد گفت با بچه ها تو حياطى و دارى بازى ميكنى،منم رفتم از پشت شيشه نگات كردم و ديدم دارى از سرسره سر ميخورى كلى ميخندى و تازه از همه جالبتر اين بود كه لباست رو هم عوض كرده بودى و اين يعنى خيلى احساس امنيت كردى كه گذاشتى لباستو عوض كنن و بعدش هم ازت فيلم گرفتم كه به بابا نشون بدم چقدر خوشحالى و  بعد ديدم با دوستات قطار شدين و رفتين تو كلاس و اونجا هم ديدم خيلى راحت اجازه دادى لباستو عوض كنن و بعدش جايزه ات رو گرفتى و اومدى بغلم و تازه كلى خوشحال بودى و تو راه  از بازيهات برام گفتى  و خيلى شيك بهم گفتى فردا من ميام مهد شما هم برو كاراتو بكن و بيا دنبالم ، من چشام گرد شده بود اين آرميتايي بود كه صبح با گريه اومد؟؟؟؟

از بد شانسى سه روز پشت هم تعطيل بود نيمه شعبان و بعدش هم ١٤ و ١٥ خرداد. خلاصه بعد از سه روز تعطيلى دوباره قرار شد بري مهد،صبح با كلي ترس و لرز بيدار شدم و دل تو دلم نبود كه امروز چطورى راضى ميشى برى مهد و خلاصه خودمو برا يه گريه حسابى آماده كردم و وقتى بيدار شدى مثل هر روز ازت پرسيدم صبحونه چي ميخورى؟ كره و مرباى توت فرنگى؟ گفتى اره( آخه من هفته پيش مربا پختم وجالِب اينجاست اينقدر خوشت اومده كه عين يك هفته رو صبحونه كره مربا خوردى و اين درحاليه كه اصلا مربا دوست ندارى:)

خلاصه صبحونه خورديم و جيشتو عوض كردم كه بابا گفت با من مياين؟ شما گفتى دد؟ بابا هم گفت نه مهد و يهو چشات گرد شد و گفتى من نميرم و تازه ميخواستى شروع كنى نق زدن كه من بهت گفتم برو مهد با دوستات بازى كن منم ميرم برات كف حباب ساز ميخرم و ظهر ميام دنبالت ميريم پارك و حباب درست ميكنيم( آخه بابا برات يه دستگاه حباب ساز خريده و يه روز دوتايى رفتيم پارك و كلى حباب درست كرديم و خيلى خوشت اومد وقتى مائع حباب ساز تموم شد بهت گفتم بايد بخرم و همون تو ذهنت بود) به محض اينكه اين حروفو زدم خيلى جدى گفتى باشه و اومدى لباس پوشيدى و كيفتو برداشتى و وقتى ازت پرسيدم ميخواى برات يه موز هم بذارم گفتى آره و خلاصه وسائل توی كيفتو با هم چك كرديم و با بابا رفتيم سمت مهد،تو ماشين بابا رو بوسيدى و باهاش خداحافظى كردى و اومدى بغلم و رفتيم دم در مهد و اونوقت من گفتم بيا بوس كنم، خيلى شيك بوسم كردى و باهام خداحافظى كردى و در كمال ناباورى رفتى بغل حميده جون مسوول مهد كه هر وقت ميبينيش گريه ميكنى، يعنى يه شاخ رو سر  من سبز شد يكى رو سر حميده و باهام باى باى كردى و رفتى طبقه بالا پيش مربيت و من كه باورم نميشد همينطور موندم و فقط از توى مانيتور نگات كردم و ديدم رفتى بغل مربيت و بوسش كردى و همه چى هم خوبه، كه ديگه منم اومدم ، هنوزم فكرشو ميكنم شاخ درميارم كه چه باحال متحول شدى، ظهر هم يكمى زودتر رفتم دنبالت ولى گفتن تو حياط دارى بازى ميكنى و منم رفتم و يه ربع بعد اومدم دنبالت و همينكه اومدى بغلم گفتى من گريه كردم ولى قيافه ات اثرى از گريه نداشت، مسوول مهد گفت امروز حتى نق هم نزدى  ، خنده ام گرفت اآخه ارشيا هم وقتى مهد ميرفت همينطور بود كلى بازى ميكرد وقتى ميرفتن دنبالش ميديدن داره بازى ميكنه و ميخنده ولى تا ميديد اومدن دنبالش شروع ميكرد گريه کردن كه يعنى فكر نكنين من خوشحالم و حالا شده حكايت شما جوجه كوچولوي من.اينم بگم مامان به قولش عمل  كرد و از مهد مستقيم رفتيم پارك حباب بازى :))))))

و ديگه بعد از اون گريه نكردى فقط اگه شب دير بخوابى و صبح خسته باشى موقع حاضر شدن نق ميزنى كه اونم طبيعيه .

راستى تقريبا يه هفته است كه بطور نامحسوس پوشك رو هم ترك كردى يعني اولش خيلى تفريحى روزا پمپرزتو در آوردم و شورت پات كردم و هر بار كه جيش كردى يه ستاره جايزه گرفتى و بعد از يه روز وقتى رو لگن نشوندمت خيلى شيك گفتى رو فرنگى بشينى و در كمال ناباورى بعد از اون ديگه روزا تو فرنگى جيش ميكنى و بجز مواقعی كه غرق بازى يا باب اسفنجي ديدن باشی خودت ميگى جيش دارى، در ساير موارد من ياداورى ميكنم:)))) و حالا فقط موقع خواب و بيرون رفتن البته اگه زمان طولانى بيرون برى، پمپرز ميگيرمت ، هنوز يكمى با پى پى كردن تو فرنگى مشكل دارى ولى با اين وصف از روز ١٢ خرداد پى پى رو هم تو فرنگى ميكنى و البته اينم بگم كه اولين بار با خاله سحر رفتى دستشويى و پى پى كردى :)))))))) تقريبا از آخراي خرداد ديگه موقع خواب بعد از ظهر هم پمپرز نميگيرمت. البته يه بار از خجالت تختمون در اومدى و اينم بگم همزمان با جيش كردن از خواب بيدار شدى و شروع كردى گريه كردن كه لباست خيس شده.

يه روز عصر عمو مازيار و خاله سحر و آرين( به زبون خودت آرو) اومدن پيشمون و يه ساعت نشستن و بعدش خواستن برن كه من گفتم بمونين تعارف كه نداريم من شام دلمه دارم و اگه خواستين زنگ ميزنيم پيتزا بيارن و خلاصه شما هم كه حرف دلتو زده بودم اين شد تكيه كلامت و هي ميگفتى اره شام بخورين ، نرين، تعارف كه نداريم و بعدش خيالت راحت شد ميمونن كلي با عمو بازى كردى و هى كيف كارت هاش رو برميداشتى و باز ميكردى و تا ميگفتم آرميتا نكن رو به عمو ميكردى و ميگفتى تعارف كه نداريم و باز كار خودتو ميكردى و خلاصه هر آتيشى ميخواستى سوزوندى و تا ميگفتيم نكن ميگفتي تعارف كه نداريم:))))

يه روز هم من تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن بودم كه شما و بابا هم اومدين و البته شما بغل بابا بودى كه ديديم هى ميگى اون چيه؟؟؟ ما هم مسير نگاهتو دنبال كرديم كه ببينيم چيو ميگي. و واى كه چشمت روز بد نبينه، ديديم يه مارمولك به چه بزرگى رو سقف كاذب آشپزخونه درست بالا سر منه، وووووووووى يعنى من يه متر پريدم و بابا هم با حشره كش و جارو به دنبال مارمولك ، شما هم هي ميخنديدى ميگفتى منم ببينم و خلاصه حشره كش بعد از دو ساعت تلاش بابا تموم شد و فكر كن ساعت ١١ شب من و شما رفتيم مغازه مهران يه حشره كش قوى تر بخريم و شما خيلي جدى به مرتضى گفتى ماماكه اومده بابا پاف پاف ميخواد، يعنى مرده بودم از خنده كه چطور جدى داشتى توضيح ميدادى، خلاصه اينكه بعد از كلى تلاش بابا جنازه خشك شده ماماكه رو انداخت دور و تازه نصف شب شروع كرديم تمام شيشه هاى سقف آشپزخونه رو شستن و بالاخره پرونده اين ماماكه بلا بسته شد ، البته براى شما تازه پرونده باز شده بود ، آخه از فرداى اون روز هركى زنگ ميزد يا هر كيو ميديدى براش توضيح ميدادى كه ماماكه اومد من گفتم اون چيه و بابا پيف پاف زد و خلاصه الى اخررررررر.

بعضى از كلماتي كه خيلى بامزه ميگى يكى دكمه است كه میگى دونگه و جالبه كه فرناز هم بچه بود دقيقا همينو ميگفت.يكى هم فشار هست كه مثلا ميخواى بگى دستتو فشار دادم ميگى شفار دادم.

و اما ، آخر خرداد تولد ايلين بود و گفتيم يه تولد كوچيك براش بگيريم ،خيلى شيك وقتى ميگفتيم تولد كيه ميگفتى تولد منه، يعنى هر تولدى باشه قطعا تولد شماست ولا غيرررررررر، وقتى گفتيم آرميتا به ايلين بگو تولدت مبارك خيلى شيك گفتى تولدم مبارككككككك ،این دیگه آخر خنده بود. خلاصه صد بار شمع فوت كردى و فشفشه روشن كرديم كه تولدتتتتتتت بهت خوش بگذره موش كوچولوى من.

جوجه ناز ناز مامان ، نفس من عاشقتمممممممممم( اينقدر اينا رو بهت گفتم خيلى شيك وقتى از دستت عصبانى ميشم دعوات ميكنم مياى بغلم ميكنى و ميگى نفس من عشق من خيلى دوستت دارم و اينجوريه كه مامان ميره تو آسمونا و در نتيجه هيچوقت نميتونم خيلى جدى دعوات كنم:)))))))

پسندها (1)

نظرات (1)

بابای ملیسا
2 مرداد 94 22:29
با سلام . ضمن تبریک به دلیل وبلاگ زیبا و پر محتواتون ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسهای جدیدش به روز شد ، از شما دعوت می کنم تا از وبلاگ ملیسا خانم دختر بابایی دیدن بفرمائید . خوشحال میشیم اگر با نظراتتون روزهای خاطره انگیزی رو برای دخترم به ارمغان بیارید . منتظر حضور شما هستیم .