ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

اسفند ۹۳ و فروردین ۹۴ و فاز دوم ترک شیر

1394/2/5 22:46
نویسنده : مامان نوشی
483 بازدید
اشتراک گذاری

شیرین زندگیم با کلی تاخیر سلاممممممم

از کجا شروع کنم؟؟؟

فهمیدم از تولدت شروع میکنیم زیبا

طبق قرار قبلی ۷ اسفند تولدت رو جشن گرفتیم وای که چه روزی بود من از یه هفته قبل مشغول پختن و نقاشی کردن بیسکوییت های تولدت بودم آخه گیفت های تولدت بیسکوییت های شکل رنگین کمون بود و مداد هایی که روش عروسکهای نمدی رنگارنگ بود که البته اون عروسک نمدی ها رو از یه ماه قبلش درست کرده بودم.

شب قبل از تولد هم آیلین اومد پیشمون و وسایل تزیینی رو برات چسبوند و تم تولد هم رنگین کمون بود فکر کن با بادکنک یه رنگین کمون خوشگل و یه خورشید رو دیوار درست کرد که هر کی میومد کلی باهاش حال میکرد و خلاصه تا ۱۲ شب طفلک مشغول تزیین بود و منم مشغول بادکنک باد کردنخندونک صبح روز تولد زود از خواب بیدار شدی و چون مامان بزرگ اینا تهران بودن صبح بابا بردت اونجا تا ظهر اونجا بودی و منم به کارام رسیدم و خاله فرناز و عمو ارمان هم که سورپرایزمون کردن و زودتر از همه اومدن اخه اصلا قرار نبود بیان و خلاصه طبق رسم هر سال کار فینگر فود برا خاله فرناز شد و بالاخره حدود ساعت ۱ بابا رفت که شما رو بیاره خونه ولی یهو انچنان برفی گرفت که نگو و خلاصه تا برسی خونه ۲/۳۰ بود و تو ماشین خوابت برده بود و همین باعث شد که سیستمت بهم ریخت و دیگه نخوابیدی و وقتی تولد شروع شد یکمی بداخلاق بودی و خلاصه کلام اینکه هیچی عکس درست و حسابی از تولدت نداریمغمگین

و بخاطر همین یکمی تولدت بی نظم شد آخه اصلا همکاری نمیکردی و خلاصه تولدت اونجوری که دلم میخواست برگزار نشد، انشاالله سال دیگه جبران می کنیمچشمک

البته اینم بگم که به نظرم به خودت خیلی بد نگذشت اخه وقتی دایی فرزین اینا اومدن دیگه حسابی با آنیسا مشغول بودی و بعدش هم که عمه پونه اومد و با پارمیدا کلی بازی کردین و خلاصه بهت بد نگذشت ولی مهمونا زیاد بودن و راستش نمیدونم چرا نمیتونستم خیلی همه چیو کنترل کنم ولی به هر حال روز خوبی بود و کلی از کادویی هایی که گرفتی خوشت اومد سرویس اشپزخونه ، گاز فر دار و یه سه چرخه که دایی فرزین و نیکو جون باز زحمت کشیدن و برات آوردن و کلی پول و لباس و خاله فرناز هم که لباس و کفش و یه ست نی نی جیش کن با کالسکه و کلیه وسایلش رو برات آورد خیلی دوست داشتی(البته اینم بگم که قبل از اینکه این گاز رو هدیه بگیری بابا با کارتون برات یه گاز فردار خیلی باحال درست کرد کلی با اون بازی کردی و اینم بگم که چی شد بابا برات درستش کرد: آخه یه شب طبق روال معمول مشغول اشپزی بودی و یه قوطی خالی کرم رو میز گذاشتی که مثلا غذات بپزه ولی قوطی افتاد و شکست و خلاصه بابا دعوات کرد که چرا میذاری لبه میز که بیافته بشکنه و شما هم خیلی جدی گفتی این گاز کشت یعنی این گاز منو کشت و بعدش به بابا نشون دادی که اون واشرهاییکه چهار گوشه میز زیر شیشه گذاشتیم که حرکت نکنه در نقش شعله های گاز هستن و وای که وقتی من و بابا اینو دیدیم دهنمون باز مونده بود ، اخه فدات شم که اینقدر خلاقیت به خرج دادی و تو ذهنت میز رو شکل گاز در نظر گرفتیبوس)

اینم از ماجرای تولد دوسالگیت راستش میخواستم کیک تولدت رو خودم به شکل رنگین کمون بپزم ولی دیگه وقت نشد و به شیرینی لرد سفارش دادم و روش هم عکس خودت تو استخر توپ های رنگی بود.

حالا برات از آزمایش دادنت بگم : آخ اخ که چه گذشت بهمون ، یه روز صبح دوتایی رفتیم آزمایشگاه اول از یه دستت خون گرفتن و اینقدر جیغ کشیدی که نگو، اولش فکر کردم خیلی دردت اومده ولی بعد فهمیدم فقط یکمی ترسیدی آخه تا گفتم تموم شد گریه ات بند اومد و ساکت شدیخندونک و بعدش یه چیزی حدود دو ساعت منتظر شدیم که جیش کنی یعنی همه مرده بودن از خنده آخه تقریبا یه بطری آب معدنی کوچیک و یه آبمیوه کامل خورده بودی ولی چون کیسه نمونه بهت وصل بود جیش نمیکردی و منم اخرش اینقدر قلقلکت دادم که دیگه نتونستی مقاومت کنی جیش کردی خنده و تازه خوشحال وخندان میخواستیم بریم که مسئول آزمایشگاه صدامون کرد و گفت نمونه خون کمه و دوباره از اون یکی دستت هم خون گرفتن و بالاخره آزمایش تموم شد و برگشتیم خونه و این شد سوژه جدید شما آخه هر کی میومد یا زنگ میزد کلی براش توضیح میدادی که چه بلایی به سرت آوردن.

فردای روز آزمایش زنگ زدن و گفتن نمونه ادرار آلوده است و دوباره نمونه بگیرین بیارین و مراسم جیش کنان شما باز از سر گرفته شد و بالاخره نمونه گرفته شده رو بردیم ازمایشگاه و جواب آزمایش رو هم گرفتیم و بالاخره دفتیم پیش خانم دکترت و خداروشکر همه چی عالی بود و دوباره که وزنت رو گرفتن نیم کیلو چاق شده بودی  و وزنت تو اسفند ماه ۱۱/۲۵۰ بود ولی چه فایده که هفته بعدش مریض شدی و الهی بمیرم که نصف شب یهو بالا آوردی و تب و بعدش هم اسهال همه جونت رو گرفت غمگین خلاصه یه هفته هم با مریضی ات درگیر بودیم.

روزای اسفند هم تند و تند می گذشتن و بالاخره هفته اخر اسفنداز راه رسید، تو کارگاه مادر کوذک براتون جشن گرفتن و اینقدر بهت خوش گذشت که نگو کلی رقصیدی و با بچه ها بازی کردی و آخرش وقتی بهت می گفتم بریم میگفتی نه و خلاصه یه نیم ساعتی من بیرون بودم و شما هم توکلاس بازی می کردی و آخرش هم با گریه اومدی بیرون.

از هفت سین چیدنمون بگم که واقعا تماشایی بود آخه اینقدر خوشت اومده بود که نگو هی میومدی دونه دونه به همه دست میزدی و اسمشون رو میگفتی و مثل موش از بیسکوییت هایی که مامان درست کرده بودم و رو هفت سین گذاشته بودم هی برمیداشتی و یه گاز میزدی و میذاشتی سر جاش و یه شکل دیگه رو بر میداشتیخندونک و از همه بیشتر از شکل حاجی فیروز خوشت اومد و همه بیسکوییت های حاجی فیروزی رو خودت خوردی خنده

روز اول فروردین هم رفتیم خونه عمو مازیار و اونجا هم که دیگه سلطنت میکنی و نکته جالب رابطه ات با خاله سحر هست اخه قبل از اینکه دنیا بیای خاله سحر میگفت مادر خونده ات هست و ارین هم داداشته و واقعا هم احساس هر دو تون نسبت به هم مثل مادر و دختره.

دوم فروردین هم من و شما با پرواز رفتیم لاهیجان و بابا سوم اومد ، یادم رفت بگم که صدای من از ۲۹ اسفند گرفت و اصلا صدام در نمیومد و بابا بهت میگفت ارمیتا هر کاری دلمون میخواد میتونیم بکنیم آخه مامان صداش در نمیاد که دعوامون کنهقه قهه

چند روز رفتیم چمخاله و کنار دریا خیلی بهت خوش گذشت و کلی بازی کردی البته هوا یکمی سرد بود. اینم بگم که همچنان از من آویزونی و اگه ۵ دقیقه رو پاهاتی حتما به جبرانش یه ربع باید بغلت کنم.

تو عید هم هر مهمونی میومد کلی ازش پذیرایی میکردی و پیش دستی میذاشتی و میوه شیرینی تعارف میکردی و خلاصه کلا بهت خوش گذشت فقط شدیدا لجباز شدی و بغلی و دقیقا سر همین بغلی بودنت روزی چند بار دعوامون میشه. بهت گفتم اگه گریه کنی و با جیغ و داد بگی بغل ،اصلا بغلت نمیکنم و حالا هی گریه میکنی و وقتی میبینی فایده نداره سعی میکنی ساکت بشی و با بغض بهم میگی مامانی ساکتم ، آخ که اون لحظه هم جیگرم کباب میشه و هم اینکه نمیتونم از موضعم پایین بیام و مجبورم خیلی جدی رفتار کنم و با جدیت بغلت کنم.

آخه عزیزترینم چی میشه این عادتت رو کنار بذاری؟؟؟ البته اینم بگم که تازگی خیلی بهتر شدی.

خلاصه بعد از یه هفته با بابا برگشتیم تهران و شما هم از کل راه شاید یه ساعت بیدار بودی و بقیه مسیر رو خواب بودی آخه از بس این روزا بازی کردی و شب دیر خوابیدی و صبح زود بیدار شدی بنظرم کمبود خواب داشتی.

روز ۹ فروردین تصمیم گرفتم که مرحله نهایی ترک شیر رو اجرایی کنم و همین کار رو هم کردم یعنی خودمو برا یه گریه و زاری یه ماهه آماده کرده بودمترسو ولی در کمال ناباوری دیدم خیلی محترمانه و با شخصیت باهاش برخورد کردیتعجب چطوری؟؟ الان میگم. شب قبل از خوابیدن باز رفتم سراغ استامینوفن و ممه ها رو تلخ کردم و وقتی خواستیم بخوابیم برات توضیح دادم که مامان جون شما دیگه بزرگ شدی و بخاطر همین دیگه ممه شیر نداره و تلخ شده و اولش فکر کردی دارم باهات شوخی میکنم و با یه شیرینی خاصی گفتی نهههههههههههههه و خندیدی و خلاصه بعدش با احتیاط تست کردی و یهو چشات گرد شد و گقتی ااااا تلخه، منم گفتم اره من که برات توضیح دادم حالا از ممه تشکر کن و بگو مرسی این همه بهم شیر دادی و از این به بعد با لیوان شیر بخور و در کمال تعجب و ناباوری دقیقا همین کار رو کردی و بعدش هم گفتی مامان شیر الکی بهم بدهتعجب من حاج و واج مونده بودم که شیر الکی دیگه چیه که خودت گفتی با نی خنده یعنی مرده بودم از خنده و خلاصه به همین سادگی پرونده شیر شبانه هم بسته شد و هر شب قبل از خواب خودت میگی مامان شیر الکی بده قه قهه و یه استکان شیر میخوری و میخوابی. فقط تنها مشکلمون ساعت خوابت شده آخه قبلا به هوای شیر خوردن ساعت ۱۰ میخوابیدی ولی حالا دیگه تا زمانی که چراغا روشنه شما هم مشغول بازی و خصوصا دیدن باب اسفنجی هستی و تازه بعدش هم خوابوندنت مکافاتی شده آخه خوابت نمیبره و هی بهانه میگیری تشنه ای و آب میخوای و بعدش میگی بغل کن و بعدش میگی دراز بکشیم و بالاخره اینچرخه همچنان ادامه داره تا بیهوش بشی.

یه روز هم رفتیم یه مغازه اسباب بازی فروشی که ماشین های کنترلی داشت و شما هم طبق معمول گیر دادی که ماشین میخوای و ولی هر جوری حساب کردیم دیدیم برای خونه جواب نمیده آخه توی این خونه های کوچولو مگه میشه ماشین سواری کرد و تو همین فکرا بودیم که دیدیم یه موتور خیلی جمع و جور قرمز هم داره و تا اونو دیدی نشستی روش و تو فضای مغازه که خیلی هم کوچیک بود شروع کردی حرکت کردن و قشنگ یه دور زدی و اومدی پیشمون و قیافه من و بابا و فروشنده اینجوری بود تعجب یعنی هیچکدوم باورمون نمیشد که با این مهارت بتونی رانندگی کنی آخه تا حال پشت هیچ موتور یا دوچرخه ای که بتونی باهاش راه بری هم ننشسته بودی و خلاصه همون شد که دلمون نیومد و موتور رو خریدیم و هر روز کلی باهاش بازی میکنی و هر کی میاد و رانندگیت رو میبینه دو تا شاخ رو سرش سبز میشه خندونک و بابا جونت هم با یه غرور خاصی میگه رانندگی خوب تو خون ماهاستخنده .

بعد از عید یه هفته بطور امتحانی رفتی مهدکودک البته خیلی از مهدش خوشم نیومد ولی برا امتحان بد نبود یه دوست به اسم ستایش پیدا کردی که دوسال ازت بزرگتر بود و مثل مامانا مواظبت بود و بهت خوراکی میداد باهات بازی میکرد و خلاصه خیلی با مزه بود کاراتون یه پسر هم به اسم رادین خیلی مواظبت بود یعنی وقت رفتن که میشد یکی بهت لباس می پوشوند و یکی کفش ، خیلی با مزه بود که بچه ها اینقدر دوستت داشتن و رادین هی میومد بهم میگفت خیلی با مزه ایخندونک ولی مسئله اینجا بود که تفکیک سنی نداشتین و شما تنها بچه دو ساله کلاس بودی و وقتی بازی می کردین و اهنگ بود دوست داشتی و اصلا با من کاری نداشتی ولی ساعت آموزش حوصله ات سر میرفت و گریه می کردی. خلاصه بعد از یه هفته ویرووس اومد سراغ هر جفتمون و دو هفته تمام دو تامون بی حال بودیم و سرفه های وحشتناک میکردیم و خلاصه که رفتیم دکتر و طبق معمول وزنت اومد پایین و شدی ۱۱ کیلو ولی قدت ۹۳ سانت شده بود و خانم دکتر گفت به نسبت سنت ۶ سانت بلند تر از هم سن هات هستیدلخور

یه روز من خیلی حالم بد بود و از صبح دراز کشیده بودم بهت گفتم من حالم خوب نیست و گفتی باشه و هر کی زنگ میزد خونمون گوشی رو برمیداشتی و کلی براش توضیح میدادی که مامانم خوابه و حالش بده و هی میومدی بوسم میکردی، آخه فدات بشم مننننننننن. مهربونم

و اینطوری بود که پرونده این مهد بسته شد و قرار شد از خرداد ببرمت مهد پیوند البته هنوزه تصمیم قطعی نگرفتم.

حالا برات از حرف زدنت بگم که مثل بلبل حرف میزنی و مثل طوطی تکرار میکنیخندونک به پارمیدا میگی پانانا و از همه با مزه تر بابای آیلین رو صدا میکنی اسمش نصرالله هست بهش میگی نلُِِلا و وقتی با آیلین حرف میزنی ازش سراغ نلُِلا رو میگیری. و کلا حواست به همه چی هست و گوشات همه جا کار میکنه و خلاصه کلام اینکه کلی فوضولی نیم وجبی . یه وقتایی میبینم داری ادای منو در میاری و هر کاری میکنم تکرار میکنی و حتی اگه سرم رو بخارونم تو هم همون کار رو میکنی.

دیگه هر چی فکی میکنم چیزی یادم نمیاد امیدوارم همه چیو نوشته باشم ، اگه چیزی جاموند دیگه شرمنده ، پیریه دیگه مادررررررررررررررررررررررررر

عزیزترینم عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (2)

nilia
4 خرداد 94 22:53
سلام دوست نی نی وبلاگیم میشه به من در جشنواره نی نی وبلاگ رای بدی لطفا عدد1 رو به 1000891010 ارسال کن مرسی حتما عزيزم
مامان رادمهر
11 خرداد 94 12:52
عزیز دلمممممم... جیگرتو که تو تولدت سیستمت بهم ریخته بود عروسکم...