ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

هجده ماهگى

1393/6/3 0:56
نویسنده : مامان نوشی
332 بازدید
اشتراک گذاری

فسقلى مامان سلام 

يك سال و نيمگيت مباركككككككككككككك

چند روز پيش داشتم عكساي

سال قبلتو نگاه ميكردم ، باورم نميشد اينقدر كوچولو و بي دندون بودى تازه داشتى ياد ميگرفتى كه بشينى ، حالا ماشاالله يه وروجك شدى كه اصلا نشستن تو كارت نيست:))))

روزا ميگذرن و شما هم بزرگ و بزرگتر ميشى ، ميترسم چشم به هم بذارم ببينم دختركم يه خانوم جوون شده و تو فكر تشكيل خونواده است، عزيزم اون موقع هم مثل حالا با عشق صدام ميكنى مامان؟؟؟ هنوز  متوجه حرفام نميشى ، وقتى خودت مامان شدى ميفهمى تو دل  عاشق مامان چى ميگذره ، اونوقت ميفهمى كه تك تك نفسات يعنى زندگى و همه عمر مامان، اون وقت ميفهمى عاشقى يعنى چى ، ولى من اينو ميدونم كه اگه دختركم ١٠٠ ساله هم بشه باز همون جوجه كوچولوى منه كه وقتى ميگه مامان قند تو دلم اب ميشه و دلم ميخواد بغلش كنم و اينقدر فشارش بدم و ببوسمش و تا اخر دنيا همينجوري بمونم ، بهم نخند اخه من مادرمممممممم.

خوب از حرفاى مادرانه بگذريم و بريم سراغ كاراى جوجه كوچولو تو اين ماه.

اول از همه از سرسره نشستنت بگم كه روزى صد بار سكته ام ميدى، اخه فسقلى اين كارا چيهههههههههه؟؟؟؟؟؟؟ همه از پله میرن بالا و بعدش سر ميخورن، ولى شما بعد از چند بار سر خوردن خسته ميشي و ميخواى كار جديد بكنى و از روي سرسره ميرى بالا و از پله ها مياي پايينخسته آخه اينم شد كار ؟؟؟ يا اينكه سعي ميكنى روي سرسره بجاي سر خوردن راه برى، اخه من چي بهت بگم؟؟؟؟؟ خوشت مياد از ترس بميرم و دادم در بياد؟؟؟؟؟؟

يه كار جديد كه ميكنى بشكن زدنه كه من نميدونم از كجا ياد گرفتى؟ تا صداى آهنك مياد شروع ميكنى بشكن زدن هههههههههه

عاشق كتاباى مى مى نى هستی و هر شب همه داستان هاش رو بايد برات تعريف كنم :)) مخصوصا از قصه بد نبينى ميمينى خيلى خوشت مياد:))

تازگى به كارتون هم علاقمند شدى و گاهى كارتون نگاه ميكنى البته كارتون هاى كوتاه رو بيشتر دوست دارى.

غذا خوردنت هم كاملا از روي هوسه ، يه روز خوب ميخورى و يه روز هم نه. مثلا يه هفته اعتصاب كردى و لب به برنج نزدى  و فقط مرغ يا گوشت و سيب زمينى خوردى و بعد يه هفته دوباره شروع كردى برنج خوردن البته به مقدار كم:)))

غروبا برات پاپكورن درست ميكنم اخه خيلى دوست دارى انگور ياقوتى هم خيلى دوست دارى.

خبر جديد اينكه خاله فرناز داره ازدواج ميكنه ، روز خواستگاريش ديدنى بود ، كلى خنديديم اخه انگار رفته بوديم مهدكودك :) شما بودى و انيسا و دختر خاله داماد هم كه ٤ ماهه بود اومده بود و خلاصه نوبتی جيغ ميكشيدين. تقريبا اخراي مراسم بود كه ديگه با صداى بلند شروع كردى گريه كردن ،اخه ميخواستى بري بغل خاله بشينى ولي روت نميشد و وقتى گذاشتمت بغل خاله ساكت شدى ، فكر كنم حسوديت شده بود خاله پيش اون اقا نشسته بود و بغلت نميكرد:))))))))))))

ديگه وقتى ميريم بيرون خودت حسابي راه مياى و خسته نميشي و كلى دنبال حيوونا ميرى و باهاشون باى باى ميكنى و خدا نكنه يه كلاغ يا پيشى ببينى كه ديگه بيچارمون ميكنى و تا هر جا بتونى راه ميافتى دنبالشون. ضمنا وقتی از سر کوچه رد میشیم حتما باید یه سری به آتقی (بقالی سر کوچه) بزنی و حتما باید بهش سلام کنی و یه ابمیوه ازش بخری و بعدش هم بای بای کنی و البته وارد مغازه میشیم خودت میگی اب و اتقی هم برات یه اب پرتقال میاره :))) يه روز هم تو پارك يه اقاهه يه لاكپشت كوچولو گرفته بود و بهت نشون داد و شما هم كلى لاكپشت رو نازى كردى و باهاش بازى كردى.

حالا برات از واكسنت بگم اخ که جیگرم برات کباب شد یه واکسن تو دست چپ و یکی تو پای چپ و قطره فلج اطفال هم که خوردی. موقع واکسن زدن اونجا رو گذاشتی رو سرت اینقدر جیغ کشیدی ولی از اون بد تر وقتی بود اومدیم خونه. اخه تب کردی و بیحال بودی و اینقدر پات درد میکرد که نمیتونستی راه بری و هی پاتو میگرفتی و ناله میکردی و گاهی هم دستمو میذاشتی رو پات که برات ماساژ بدم  و از همه بدتر وقتی بود که میخواستم بهت قطره استامینوفن بدم ‍٬ آخه تا میخوردی بالا میاوردی و شب هم که با کلی بدبختی بهت یه کاسه سوپ داده بودم  رو بخاطر استامینوفن بالا اوردی و خلاصه بساطی داشتیم ولی بجاش حالا میتونیم بگیم خداحافظ واکسنننننننننننن٬ هوراااااااا دیگه رفت تا ۶ سالگی. میخواستم همون روز به مناسبت ۱۸ ماهگیت برات جشن بگیرم ولی جون حالت بد بود فرداش یه جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم :))))

در ضمن وزنت ۱۰ کیلو و قدت هم ۸۴ سانت شده.

کوچولوی مامان عاشقتمممممممممممم

پسندها (1)

نظرات (1)

نی نی عکس
27 شهریور 93 12:54
ماشاالله چه نی نی نازی از بچه ها و نی نی های خوشگل تان عکس بگیرید و برای ما ارسال کنید. ما ضمن نمایش عکس ها در سایت، به آن ها جایزه می دهیم www.niniaxs.ir