ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

شانزده ماهگى

1393/3/30 15:39
نویسنده : مامان نوشی
336 بازدید
اشتراک گذاری

جوجه جوجه طلايىىىىىىىى آرميتاى مامانى دوست دارم يه عالم عشق منى عزيزمممممممم

اينم شعرى كه مامان راه ميره و برات ميخونه:))))

فكر نكن تازگى مامان تنبل شده ، دير به دير به وبت سر ميزنه، علت داره ، آخه تازگى مامان روش زندگيشو عوض كرده غذا شو شب ميذاره تو آرام پز كه صبح حاضر باشه و طول روز مجبور نشه زياد تو اشپزخونه وقت بگذرونه كه شما هم خسته نشى و دعوامون نشه. برنامه مون از صبح كه بيدار ميشيم اينه اول آرميتا نق ميزنه و مامان مامان ميكنه و منم با كلى ادا و شعر و ناز سعى ميكنم سر حال بيارمت، بعدش بغلت ميكنم و همينطور كه تو بغلمى صبحونه ميخورى كه معمولا نون و كره است و يه فنجون هم شير البته نه همیشه. بعدش نوبت تعويض پوشك ميشه و بعد يكمى برا خودت بازي ميكنى البته اين يكمى يه چيزي حدود يك ربع هستش، از حالا به بعد مامان مامان گفتنا شروع ميشه. آرميتا: مامان. مامان :جانم ، باز آرميتا : مامامامامان . مامان: جون دلممممممممم. آرميتا : ماماااااااااان. مامان : بله و.......... و همچنان اين مامان گفتنا و جوابای مامان تا لحظه خواب ادامه داره، يه روز خواستم بشمرم ببينم در طول روز چند بار صدام ميكنى ولى  اينقدر صدام كردى نشد و حسابىش از دستم در رفت. هههههههههههه

خوب داشتم ميگفتم، حدود ظهر هم ناهار ميخورى كه باز مامان بايد كلى ادا و اطوار در بياره و همه عروسكا رو دورت بچينه تا شما يه كاسه غذا بخورى بعدش حدود ساعت دو ميخوابى تا ٣/٥ و تو اون فاصله تازه مامان يكمى به كاراى خونه و گاهى هم كاراى شركت ميرسه و  بعدش شما بيدار ميشي و از حالا وقت دد گفتنه، مامان دد، ددددددد  و ....... هوا كه يكمى خنك شد گاهى ميريم پارك ولى دو روز در هفته كه صبحا كلاس دارى همون صبح يه سرى هم ميريم پارك و بعد از ظهر ديگه نميريم. ولى بابا كه بياد خونه تا شما رو نبره پايين كه پيشى ها رو ببينى و يا يه خريدى از سوپر سر كوجه نكنى رضايت نميدى و طفلك بابا هم اجازه ورود به خونه رو نداره:)))))))

حالا از پیشرفت هات بگم : تو كلاس گاهى خوبى و خودت ميرى بازى و گاهى هم نه چسبيدى به من ولى در مجموع خيلى بهتر از قبل شدى و اثر اون كلاس رو بيرون از محيط كلاست ميبينم مثلا براى نمونه روز ١٢ خرداد همسايه روبروييمون در زد و نوه ده ماهش بغلش بود و اومد دنبالت كه ببينه باهاش بازى ميكنى يا نه اول نرفتى ولى وقتى مامان اون نى نى اومد رفتى بغلش و باهاشون رفتى خونشون و من كه از تعجب شاخ در آورده بودم نميدونستم چيكار بايد بكنم. خلاصه فكر كردم نهايت پنج دقيقه ميمونى و بعدش مياى ولى يه ربع شد و خبرى نشد ، رفتم دنبالت ديدم سوار تاب شدى و دارى خوراكى ميخورى و باهام باى باى ميكنى ، باورم نميشد ارميتاى من اينقدر مستقل شده كه بدون من هم پيش كسايي که براش آشنا نيستن ميمونه و با منم خداحافظى میكنه؟ راستش بدم نيومد امتحان كنم ببينم چقدر ميمونى و من برگشتم خونه و به كارام رسيدم و فقط چند بار ديگه هم رفتم سركشى كه مزاحمشون نباشى ، ديدم نه مشغول بازى هستى و باهام نمياى و يه بار هم باهام خداحافظى كردى و در رو بستى:)))))))))) خلاصه اينكه دختر كوچولوى ما بعد از ٢/٥ ساعت بازى خسته شد و خودش برگشت خونه. يه روز هم بابابزرگ اومد تهران و فكر كن اول رفته برات پاستيل خريده كه ميدونسته دوست دارى و همين كه ديدت داد بهت  و بازم در كمال تعجب ديدم رفتى بغلش و بوسش كردى و بعدش هر چى كه داشتى دونه دونه اوردى و نشونش دادى و شب هم تا وقتى مطمین نشدى بابابزرگ خوابيد نخوابيدى. و جالب ترين قسمت اين بود كه وقتى داشت ميرفت كلى گريه كردى كه چرا داره ميره و بابابزرگ هم كه نميدونى چه كيفى ميكرد آخه هميشه ازش خجالت ميكشيدى و نميرفتى بغلش:))))) و هى ميگفت ارميتا رو بدين من ببرم لاهيجان همونجا ميمونه ديگه ،هههههههههههههههههه

حالا از يه روز ديگه بگم٬ يه روز خاله بيتا اومد پيشت و برات پاستيل هم آورد ،آخه ديگه پاستيل شده رشوه همه به تو٬ هر كى بهت پاستيل بده حسابى باهاش دوست ميشى:)) اولش يكمى خجالت ميكشيدى ولى بعدش كلى باهاش دوست شدى و غروب هم باهاش رفتيم پارك و كلى ازت عكساى خوشگل گرفتيم و دو روز بعد ما رفتيم خونه خاله بيتا و جالب بود كه از دستپخت خاله خيلى خوشت اومد و حسابى غذا خوردى و كلى بازى كردى و شب هم از خستگى ساعت ٩ بيهوش شدى.

حالا برات از اومدن خاله سحر و آرين و آذر جون و خاله ليلا بگم ، كه طبق معمول با پاستيل وارد شدن و شما هم به جبران اون برديشون تو اتاقت و همه وسائل تو كمدت رو دونه دونه در آوردى و بهشون نشون دادى و بعدش با آرين شروع كردى بازى و تا آرين ميگفت آرميتا تاكسى ميخواى دستاتو بلند ميكردى كه بغلت كنه و جالب اين بود كه از خستگى داشتى بيهوش ميشدى ولى حاضر نبودى بازى رو ول كنى و بخوابى چسبيده بودى به آرين و ولش نميكردى و غروب هم با آرين و خاله سحر رفتى پارك و وقتى برگشتى از بغل خاله پايين نميومدى. و واى از وقتى كه خواستن برن ،اينقدر گريه كردى كه منم مانتو پوشيدم و رفتيم تو كوجه ولى فايده نداشت و گريه ميكردى و میخواستى بري بغل آرين و خلاصه بردمت پيش پيشى ها و خاله اينا يواشكى رفتن و خنده دار ترين قسمت اين بود كه اون شب وقتى خوابيدى ،هر بار كه نصف شب بيدار ميشدى شير بخورى به جاى آب ميگفتى دددد، فكر كنم هنوز خواب ددد ميديدى:)))))))))

در مجموع اگه من هيچ كاري نداشته باشم و فقط اماده به خدمتت باشم مشكلى نداريم ولي امان از روزي كه من يه ساعت كار دارم  ، هى نق ميزنى و بهانه ميگيرى و عموما اخرش كارمون به دعوا ميكشه:((((

بازم ميگم كه بدونى با تمام شيطونى ها و اذيت ها و شب بيدارى ها بازم عاشقتم و حتى يه لحظه دوري ازت رو نميتونم تحمل كنم. عزيزكم هميشه سالم و سرحال باش تا منم شاد باشم ،بوسسسسسسسسسس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)