ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

یازده ماهگی

1392/11/4 0:02
نویسنده : مامان نوشی
233 بازدید
اشتراک گذاری

عشق ناز نازی مامان سلام

پیشی ملوسم قند عسلم يازده ماهه شدى اين يعنى شمارش معكوس تا تولد يك سالگيت هورااااااااااااا دختر ناز مامان تو هفته اول از يازده ماهگى همچنان به تمرين برا بدون كمك ايستادن ادامه داد. كار جديدت هم اين بود كه وقتى ميگم موشى چيكار ميكنه بينيتو چين ميدى و صداى موش در ميارى و اون موقع است كه اينقدر مي بوسمت و ميچلونمت كه جيغت در مياد ههههههه پیشی رو هم ميشناسى ديگه هر وقت مياي سمت من ميگى ماما و سمت بابا هم ميرى ميگى بابا، به نظرم مياد غريبى كردنت يكمى كم شده و زودتر يخت باز ميشه البته همچنان بهم چسبيدى و از سر و كولم ميري بالا، عاشق تبليغات تلويزيونى و نميدونم اين تبليغا چى دارن كه هر وقت غذا نميخورى به محض شروع تبليغ تا ته غذا هات رو ميخورى ههههههههههه

شب يلدا عمه پونه و پارمیدا و عمو رضا اومدن بپشمون خيلى خوش گذشت و شما هم دختر خوبي بودى و كلى با پارمیدا بازى كردى اين اولين شب يلدايى بود كه پیشمون بودى و انشاالله كلى يلداى خوب و شيرين رو پشت سر بذارى عزيزم، برا اون شب كلى هنر بخرج دادم و هندونه رو شكل جوجه تيغى درست كردم و كيك رو شكل هندونه( البته كيكش رو دو روز زودتر درست كردم كه باهاش جشن ده ماهگیت رو هم گرفتيم هههه) و دسر هم درست كردم ولى يادم رفت ازت سر سفره شب يلدا عكس بگیرم:((((  ولى عكس هندونه رو كه وقتى درست كردم با گوشيم گرفتم دارم و برات اينجا ميذارم:)))))

همچنان كاراى خطرناك ميكنى و تا چشم ازت بر ميدارم رفتى سراغ سيم برق، اخه بچه جون اين چه كاريه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز 13 دى هست ، اين چند وقت خيلى سرم شلوغ بود و نتونستم برات بنويسم ولى حالا اومدم كل اتفاقات اين دو هفته رو برات بنويسم ، اول از همه اينكه قرار بود همين شركتى كه كار ميكنم قفل حسابدارى رو بهم بده كه من بيارم خونه و از خونه كارها رو انجام بدم ولى هر جورى حساب كرديم ديديم با اين حجم كارشون نميتونم تو خونه انجام بدم و هر چى ميگم يه نيرو ديگه بگیرن كه من بيام بيرون قبول نميكنن و ميگن من فعلا هر ساعتى ميتونم برم تا بعد عيد ببينيم چى ميشه خلاصه منم موندم اين وسط البته اينم بگم شما هم يكمى بهتر شدى و خوابت بهتر شده و فقط مشكل چسبيدنت به منه:(( حالا از كاراى شما بگم تو واستادن خيلى ماهر شدى و تقريبا بدون كمك ميتونى حدود دو دقيقه واستى و ديروز يعنى 12 دى براى اولين بار يه قدم راه رفتى ، كنار روروءكت واستاده بودى گفتم آرميتا راه بيا و شما هم يه قدم اومدى سمت من و بعدش زمين خوردى ، اينقدر همين يه قدمت قشنك بود كه نگو. ديگه از كارايي كه ما انجام ميديم تقليد ميكنى و خودت هم انجام ميدى مثلا وقتى برس ميدم دستت ميكشى به موهات يا وقتى كيف مامان رو برميدارى ( آخه تازگى بهترين و جذاب ترين اسباب بازيت شده كيف مامان) سريع ميندازى گردنت و شروع ميكنى چهار دست و پا رفتن و از اون جايى كه بند كيف برات بلنده هى ميخورى زمين هههههه

تازگى دارى كشف ميكنى كه چطور در كابينت ها رو باز كنى اخه من دراشون رو با روبان ميبندم كه نتونى بازشون كنى . يه هفته است كه دايى الياس و افسانه ( دايى و زندايى بابا) اينجا پيشمون هستن و شما هم همچنان بغلشون نميرى و فقط از دور باهامون بازى ميكنى و ميخندى ، يه روز هم خاله سحر و خاله ليلا و اذر جون و آرين اومدن اينجا و شما هم طبق معمول چسبيده بودى بهم و تا ميذاشتمت زمين از همون جيغ هاى بنفش معروفت رو ميكشيدى و تازه خاله سحر باورش شد كه وقتى ميگم اذيتم ميكنى واقعا اذيت ميكنى:))) البته اينم بگم كه كلى با آرين بازى كردى و خنديدى ولى خوب در نهايت باز چسبيدى به من، آخه پس كى ميخواى يكمى مستقل شى ؟ من عملا تو خونه هيچ كارى نميتونم بكنم و اين خيلى ناراحتم ميكنه و گاهى بخاطر همين لجبازيهات حسابى كلامون ميره تو هم:(( هر وقت عصبانيم ميكنى و دعوات ميكنم سريع بغلم ميكنى و كلى بوسم ميكنى و از دلم در ميارى و خلاصه واقعا يه دخمل لوسى. وقتى صبح ها تختمون رو مرتب ميكنم كنار تخت واميستى و نگاه ميكنى و كلى ميخندى از اين كار خيلى خوشت مياد.ديروز تولد يه سالگى رونيا بود و يه سرى رفتيم تا خونه شون كه كادوى رونيا رو بديم ، واى كه چه جيگرى شده بود و وقتى مارو ديد دستاشو دراز كرد كه بياد بغلم و شما هم كه از بغلم پايين نميومدى و خلاصه دو تا تون رو بغل كردم و شما هم با تعجب به رونيا نگاه ميكردى و وقتى رونيا به دكمه كتت دست زد گريه رو سر دادى و خلاصه خداحافظى كرديم و اومديم تو ماشين كه بيايم خونه و نكته جالب اينجا بود كه تمام راه دستت دور گردنم بود و سفت بغلم كرده بودى و هى بوسم ميكردى و من تازه اونجا فهميدم گريه ات بخاطر اين بود كه وقتى من رونيا رو بغل كردم حسوديت شد هههههههههههههههه واى آرميتا گاهى ميمونم باهات بايد چيكار كنم؟ اينقدر وابستگى اصلا خوب نيست ، همه ميگن بزرگ تر شى خوب ميشى ولى باورم نميشه اخه هر روز بدتر از روز قبل دارى ميشى:((((((((

امروز ١٩ دى هست و اول از همه بايد بگم ١٤ دى يه دندون ديگه در اوردى و يه دندون ديگه ات هم همين روزا در مياد و در حال حاضر سه تا دندون بالا دارى و چهار تا پايين. همچنان مشغول تمرين راه رفتن هستى و تو قدم برداشتن حسابى استاد شدى ولى هنوز بدون كمك راه نميرى و يه كار جديدى كه ياد گرفتى اينه كه لبه ميز ناهار خورى يا طبقه بالاى كتابخونه كه قدت بهش نميرسه رو ميگيرى و رو پنجه پاهات بلند ميشى و با دستات ميگردى ببينى چى ميتونى پيدا كنى كه از اون بالا بندازى زمين و چند روز پيش با اين كارت نزديك بود حسابى از خجالت لپ تاپ مامان در بياى :)))) وروجك بازيگوش همچنان به مامان چسبيدى و جدا نميشى و تا ازت غافل شيم يا سراغ سيم برق ميرى يا سراغ ويترين و ميزنى رو شيشه اش كه باعث ميشه حسابى كلامون بره تو هم. در ضمن تا دعوات ميكنيم يا يكمى صدامون بلند ميشه بغض ميكنى و هاى هاى ميزنى زير گريه ، اخه اين چه وضعيه يعنى ما نبايد هيچ اعتراضي بهت بكنيم ، هميشه حق با شماست هههههههههههههه

 يه كار جديدت هم اينه كه دوست دارى چیزاى ترش بهت بديم و تو هم هى سرتو تكون بدى و قيافه ات رو تو هم كنى و بخندى و جالب اينجاست مثل خودم حسابى ترشى خورى و وقتى من البالو يا زغال اخته ميخورم شما هم با همه اين اداهايى كه در ميارى ميخورى فسقلى. وضعيت خوابت هم همچنان مثل قبل هست و چند بار تا صبح بيدار ميشى و شير ميخورى و صبح ها هم يه سرى مياى تو تخت مامان و بابايى رو ميفرستيم سر كار و دو تايى تخت ميخوابيم :)))))

جوجه مامان امروز 25 دى هست و از اتفاقات اين چند روز هم اول بايد بگم مرواريد هشتمت هم در اومد ، مباركه عزيزممممممممم همچنان نى نى لوس مامان هستى و هى مامانى رو ميبوسى ، فداى مهربونيت عزيزمممممم وقتى بهت بگيم ارميتا خداحافظ زودى دستتو تكون ميدى و بأي باى ميكنى ، به آب ميگى اااااااا و گاهى هم ميگى بااااااااا ، وقتى گوشى تلفن دستت ميگيرى ميگى اااااا و كلا همه حرفاست رو با ااااا ميگى ، غذا خوردنت هم مثل قبلا هستش و فرقي نكرده و تازگى شكلات و آجيل هم ميخورى و پسته خيلى دوست دارى ، كلا به هر نوع قاقالى لى نه نميگى خیار هم خیلی دوست داری. تا ميگيم موشى چيكار ميكنه دماغتو چين ميدي و فين فين ميكنى ، موها و گوش و چشمت رو هم ميشناسى، پیشى و كلاغ رو هم ميشناسى ههههههههه

 امروز هم اومدم از اتفاقات چند روز اخر ماه برات بگم ، اين چند روز رو بخاطر سالگرد مامان بزرگم رفتيم شمال و به شما خيلى خوش گذشت ولى همچنان از بغل من اويزون بودى و بغل كسى نميرفتى ، با همه بازى ميكردى و ميخنديدى ولى كسى حق نداشت بهت دست بزنه ، با مامان بزرگ از همه بهتر بودى و بغلش هم برا مدت كوتاه ميرفتى :))) از همه با نمك تر برخورد تو و انيسا بود واى كه دلم ميخواست هر دوتونو درسته قورت بدم هههههه،انيسا نگات ميكرد و جيغ ميكشيد و تو هم در جوابش جيغ ميكشيدى و كلى با هم حرف زدين ولى ما كه چيزى نفهميديم:)))) انيسا فكر ميكرد عروسكى و هى ميخواست بگيردت و بخوره و وقتى نميتونست عصبى ميشد و جيغ ميكشيد ، شما هم با تعجب نگاش ميكردى و چند بار هم بوسش كردى و هى ميرفتى به شوفاز دست ميزدى و رو به انيسا انگشتتو تكون ميدادى و ميگفتى جيزززززز و بعد سرتو تكون ميدادى و ميخنديدى. اخه فدات شم كه هم مهربونت و هم شيطون و هم شيرين فقط اگه بچه ننه هم نبودى عالى بود هههههه البته اينم بگم كه همه معتقد بودن نسبت به دفعه قبل خيلى كمتر غريبى كردى و با همه خوب بودى و اين جاى اميدوارى داره:)) اين ماه برا چكاپ نبردمت اخه خانوم دكتر گفت نيازى نيست ببرمت و بخاطر همين خودم تو خونه قد و وزنتو گرفتم و ممكنه دقيق دقيق نباشه ولى مينويسم كه حدودشو بدونى وزنت ٨/١٠٠ كيلو كرم و قدت هم ۷۵سانتى متر.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

صوفی مامان رادمهر
19 بهمن 92 16:48
مگه تو غریبی هم بلدی آخه عروسک خوشگل... انشالله 120 شب یلدا جمعتون جمع باشه
مامان نوشی
پاسخ
اي صوفي جون دست رو دلم نذار كه اين غريبيش منو كشته
نیلی
26 بهمن 92 8:31
مامان نوشی عزیزم وای چقدر سخت نوشته هام رو می خوندم درست حس می کردم که چقدر می تونه سخت باشه من فکر می کنم مادرهایی مثل من و تو که با شرایط خاص باردار شدن بیش از اندازه به بچه هاشون محبت و توجه می کنند همین باعث می شه بچه هیچ آغوشی رو جز آغوش پر مهر مادرش قبول کنه. باید از همون وال زیاد بغل اطرافیان میدادیش. کاملیا فعلا خوبه البته هنوز زوده چون شروع غریبگی از ماه 5-6 منم نگران کردی ولی سعی کن زودتر این مشکل ور حل کنی و مدیریتش کنی مرسی دوستم دارم تلاشمو میکنم بوسسس چون خودت خیلی خسته می شی و دخترت هم اذیت می شه. بوس برای هر دو تاتون