ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

نه ماهگى

1392/8/29 22:32
نویسنده : مامان نوشی
487 بازدید
اشتراک گذاری

پيشى پيشى ملوسم سلامممممم

هوراااااااااااا پيشى كوچولو نه ماهه شد، ديگه چيزى نمونده يه ساله بشى ، باورم نميشه اينقدر زود گذشته باشه يعنى سه ماه ديگه تولدته و من يه دخمل يه ساله دارم؟ الهى كه صد ساله بشى عشقمممممممممممممم.

برات از كاراى اين ماهت بگم ، توى نيمه اول هشت ماهگى شيطنتت به اوج خودش رسيد، آخه چهار دست و پا به همه جا سرك ميكشى و هر چيزى برات جديد و جالبه و در ضمن به هر چيزى تكيه ميكنى كه از جات بلند شى و وقتى من تو آشبزخونه هستم دنبالم مياى و كل آشپزخونه رو ميريزى بهم، قبلا نميتونستى بياى آخه بلد نبودى از پله آشبزخونه بياى بالا ولى بعد از چند روز تمرين ياد گرفتى و فقط وقتى ميخواى از پله برى پايين ميترسى چند بار تمرين میكنى و با احتياط ميرى پايين، آخه يه بار وقتى تند تند داشتى از پله پايين ميومدى با صورت خوردى زمين و كلى گريه كردى:((

 عمه پونه برات يه تلفن خريده و تو هم كلى باهاش حال ميكنى و از صبح تا شب صداى آهنگش بلنده.البته اينم بگم كه هيچى مثل بازى با تلفن و موبايل واقعى برات لذت بخش نيست. مدام هم پايه ميز و مبل رو ميگيرى و بلند ميشى البته كامل نميتونى بلند شى و مخصوصا اگه بخواى چيزى از روى ميز بردارى مثل موش لبه ميز رو ميگيرى و خودتو ميكشى بالا.

 تو هفته اول آبان مامان بزرگ از مكه اومد و بعدش مابرگشتيم تهران و چند روز بعد هم عمو پدرام رفت و بازم تنها شديم ، اين روزا كه عمو پدرام بود خيلى باهاش جور شده بودى و اونم حسابى هوا تو داشت منم قرار شد از ١٢ إبان هفته اى سه روز اونم فقط روزى ٤ ساعت برم سر كار و شما هم پيش خاله فرناز بمونى. و اما از موندنت پيش خاله فرناز بگم، روز اول صبح رفتم سر كار و شما هم خوابيدى و مشكل خاصى نبود ولى روز دوم دو ساعت تمام گريه كردى و وقتى خاله بهم زنگ زد و صداى جيغ تو شنيدم ميخواستم بيام خونه ولى ديگه اينقدر جيغ كشيدى خسته شدى و خوابيدى و خاله دوباره بهم زنگ زد و اينبار اون بود كه گريه ميكرد ، اينقدر گريه كرده بودى كه خاله فرناز كلى غصه خورد و اونم باهات گريه كرد:(((((( روز سوم بازم ساعت خوابت كه شد ٤٥ دقيقه گريه كردى و اينبار همسايه روبروييمون اومد كه ببينه چرا اينقدر گريه ميكنى و اونم بغلت كرد ولى ساكت نشدى كه نشدى اگه بخواى اينجورى آدامه بدى بايد بي خيال كار بشم . :(((

تازگى وقت خوابت ميشه چنان لج ميكنى گريه سر ميدى كه خدا ميدونه و وقتى هم ميخوام جاتو عوض كنم يا ويتامين هاتو بدم هم همين بساط رو داريم ، از خوابيدن شبهات هم كه نگو و نپرس ، وقتى ميذارم تو تختت نيم ساعت نشده بيدار ميشى و گريه رو سر ميدى و اينقدر اين خوابوندن و بيدار شدن آدامه پيدا ميكنه كه ميشه نصف شب و منم اينقدر خسته ميشم كه آخرش ميذارمت پيش خودم و شما هم مثل موش ميچسبى بهم و ميخوابى. غذا هات رو هم نسبتا خوب ميخورى البته بگم بيشتر از اندازه خودت إمكان نداره بخورى حتى يه قاشق ( ميترسى چاق شى و هيكلت خراب شه باربى كوچولوى من)

عاشق وقتى هستم كه ميخواى بوسم كنى و ابراز محبت بهم بكنى ، سرتاپام رو با آب دهنت خيس ميكنى و با دندوناى موشى كوچولوت گازم ميگيرى، قربونت برم عشق كوچولوم ، فداى تك تك اعضاى بدنت بشم پيشى كوچولوى مامان. وقتى شير ميخورى قشنگ ترين نگاه روى زمين رو بهم ميندازى و با دستاى كوچولوت كلى نازم ميكنى ،اون موقع است كه تو آسمونا سير ميكنم و دلم ميخواد اينقدر ماچت كنم تا جيغت در بياد ههههههههههههههههههه

راستى يه بار كه داشتم بستنى ميخوردم اينقدر نگام كردى كه منم دلم نيومد و بهت يكمى بستنى دادم اينقدر خوشت اومد كه نگو ، حالا هر وقت بستنى ميخورم تو قبل از من شروع ميكنى خوردن و اينقدر قيافه ات بامزه ميشه كه نگو. همچنان عاشق ددر و بيرون رفتنى ، البته اينم بگم كه اكثرا تو بغل مامان خوابت ميبره .

 يه روز هم رفتيم خونه خاله سحر اينا ، اولش خواب بودى و تا گذاشتمت زمين بيدار شدى و يكمى غذا خوردى و جالب اينجاست فقط با أرين خوب بودى و كلى براش ميخنديدى و خاله سحر هم رورویك آرين رو برات آورد و نشستى توش اولش خوشت اومد ولى بعدش دوباره گريه رو سر دادى و خلاصه خوابوندمت و حدود دو ساعت خوابيدى و وقتى بيدار شدى حسابى سرحال بودى و كلى با عمو مازيار و خاله سحر بازى كردى و براشون خنديدى و آرين برزشو آورد و اينقدر خوشت اومد كه نگو ، هى ميخنديدى و حرف ميزدى و وقتى خواستم حاضرت كنم بريم خونه گريه ميكردى و ميخواستى بازى كنى يه جيز ديكه عمو جونت برامون شكلات اورده بود و شما داشتى با جعبه شكلات بازى ميكردى كه يهو ديديم جعبه شكلات رو با دندونات سوراخ كردى و الومينيوم توش رو هم سوراخ كردى و رسيدى به شكلات و دارى مثل موش ميخورى فقط حيف كه اون لحظه ازت عكس نكرفتم ولى بعدش از جعبه شكلات عكس انداختم كه برات ميذارم موش كوجولو ههههههههههههههههههههه

 امروز 18 آبان هست و فقط اومدم بگم كه شما در هشت ماه و بيست روزگى براى اولين بار بدون كمك خودت تونستى كامل از جات پاشى البته منظورم از بدون كمك اينه كه كسى دستت رو نگرفت و خودت پاى مامان رو گرفتى و بلند شدى و رو پاهاى كوچولوت واستادى. عزيزكممممممممممم مستقل شدنت مبارككككككك

 امروز 24 آبان هست و چند روز ديگه نه ماهت تموم ميشه ، دختر قشنگم حالا ديگه تو سرپا واستادن حسابى استاد شدى و در عين حال هم خيلى خطرناك، مدام بايد حواسم بهت باشه ، تا ازت غافل ميشم ميرى پشت در اتاق ما و در رو ميبندى و ميشينى پشت در و هر چى ميگم برو كنار درو باز كنم ميخندى و از جات تكون نميخورى:))) يا اينكه اگه در حموم باز باشه ميرى تو حموم و امان از روزى كه من يا بابايى بريم حموم و شما ببينى و نبريمت ، اينقدر پشت در حموم ميشينى و غر ميزنى تا ببريمت آب بازى ههههههههههه

ديگه وقتى ميگم آرميتا بوس بوس دهنتو تا جایي كه ميتونى باز ميكنى و ميچسبونى به صورتم و سرتو تكون ميدى، واى واى نميدونى چه عشقى ميكنم وقتى ميبينم اينجورى منو ميبوسى ، تازه بوسيدنمون بازى شده، اول ميگم آرميتا بوس بوس و شما منو ميبوسى و بعدش ميكم حالا من و شما لپتو ميگيرى سمت من و ديگه تكون نميخورى تا من ببوسمت، آخ كه فرشته كوچولوم عاشق اين اداهاتم.

 راستى هفته دوم كه رفتم سر كار يكمى بهتر از هفته اول بودى آخه كشف كرديم وقتى خوابت ميگيره چون عادت دارى تو بغلم بخوابى گريه ميكنى و منم سعى ميكنم بخوابونمت و برم سر كار كه وقتى بيدار ميشى سرحال باشى، يه روز هم وقتى ساعت خوابت شد خاله فرناز بهت لباس پوشوند و بردت پارك و 45 دقيقه راه رفت تا خوابت برد و بعدش آوردت خونه. جالب ترين قسمت وقتيه كه من ميام خونه، وقتى ميرسم با يه خونه منهدم شده روبرو ميشم از وسایل آشپزخونه گرفته تا اسباب بازى هاى شما همه و همه كف زمين پخشه، خلاصه خاله رو كه ميبينى هر آتيشى دلت ميخواد ميسوزونى و اونم هيچى بهت نميگه ههههههههههههههه

همچنان شديدا به من وابسته اى ، البته حس ميكنم تو همين دو هفته كه رفتم سر كار يكمى دارى بهتر ميشى و ديگه دنبال بابايى هم راه ميرى و يا ميرى تو اتاق پيشش ميشينى و اون كه كاراش رو ميكنه تو هم ميشينى كنارش و بازى ميكنى. يه كار ديگه اى كه تازگى ميكنى اينه كه هر وقت يكى از خونه ميره بيرون شما هم كلى پشت سرش گريه ميكنى كه چرا شما رو نبردن.

عزيزكم امسال هم طبق روال هر سال روز تاسوعا غذاى نذرى پختم ولى با اين تفاوت كه امسال براى اولين بار شما هم بودى ، خاله فرناز و آيلين و آذر جون و ليلا اومدن كمك و شما هم مثل هميشه چسبيده بودى به من و جدا نميشدى و غروب هم عمه پونه اينا اومدن اولش يكمى اذيت كردى و ولى بعدش ديگه خوش اخلاق شدى و كلى با پارميدا و عمو رضا بازى كردى .

 امروز 25 آبان هست و اومدم از كاراى خطرناكت برات بگم، آخ كه هنوزم يادم مياد تنم ميلرزه ،امروز دوبار خوردى زمين ، يه بار سر پله آشبزخونه از پشت با سر خوردى زمين و يه بار هم دستت در رفت و با صورت خوردى كف زمين و بدترين اتفاق سومى بود:((((( تازگى يكى از بازيهات اين شده ميرى كنار ميز تلويزيون ميشينى و با كاور سي دى ها بازى ميكنى و امشب هم طبق معمول مشغول بازى بودى و وقتى ديدى من دارم ميرم تو اتاق دنبالم اومدى و بعد از چند دقيقه ديدم نميتونى نفس بكشى و انگار يه چيزى راه گلوتو بسته و دارى خفه ميشى زودى بغلت كردم و تا زدم پشتت خوب شدى و به بابايى گفتم انگار يه چيزى تو دهنته و خلاصه هر چى نگاه كرديم چيزى نديديم و بابايى گفت چيزى نيست ولى من كه تا تموم دهنتو بازرسى نميكردم راضى نميشدم ، خلاصه انگشتمو به زور كردم تو دهنت و همه جاى دهن كوچولوتو چك كردم و در نهايت ديدم برچسب هولوگرام يه سى دى رو كردى دهنت و اونم چسبيده به ته حلقت :((( واى واى واى نميدونى وقتى درش اوردم چه حالى بودم و كلى خودمو سر زنش ميكردم كه چرا گذاشتم با يه همچين چيزايى بازى كنى ، مامانت بميره و ديگه يه همچين چيزايى رو نبينه، دائم به اين فكر ميكنم اگه زبونم لآل يه چيزيت ميشد من چه خاكى تو سرم ميريختم؟ واى خدايا شكرت ، خدايا همه بچه ها رو در پناه خودت نگه دار.

امروز هم 28 آبان هست يعنى آخرين روز از نه ماهگى ،امروز خيلى بد اخلاقى و من و خاله هر كارى كرديم نتونستیم يه عكس خوب با كيك ازت بگيريم و آخر شب فهميدم چرا اينقدر بد اخلاقى آخه عزيز دلم امروز بالاخره يكى از دندوناى نيشت كه خيلى اذيتت ميكرد در اومد و اون يكى دندون نيش هم ديگه چيزى نمونده در بياد، كوچولوى پنج دندونه من عاشقتم.

امروز برا چكاپ هم رفتيم خدا رو شكر همه چى خوب بود و قدت شده 72 سانتى متر و وزنت هم ٣٥٠/٧.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سعیده
5 آذر 92 10:19
سلام نوشی عزیزم خوبی کارای جدید دخملیت مبارکککککککککککک از خوردن زمین بچه ها نگو که خیلی سختههههههه و اون گریه بعدش من دیوونه میکنه سرکرا رفتنت هم مبارک خیلی تایم خوبیه خوش به حالت نوشی اگه جای من بودی چی میگفتی البته بگماااااااا به مرور همه چی بهتر میشه و دیگه مامل بچه عادت میکنهههههههههه اولش سخته ناراحت نباش تو خونه موندن خیلی برا ماهایی که کار میکردیم سخته اما خوب الان با این جوجوها از قبل برامون خیلی سخت تره اما بزرگ میشن و میفهمن همه سختی ها برای رفاه حال خودشونه
مامان نوشی
پاسخ
مرسى عزيزممممم، ممنون از راهنماييهات بوسس