ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

هشت ماهگى

1392/8/10 17:59
نویسنده : مامان نوشی
429 بازدید
اشتراک گذاری

گلم ، عشقم ، زندگيم ، عزيزترينم سلام

پيشى ناز مامان هشت ماهه شده ، آخ كه چه زود هشت ماه گذشت ، يه وقتايى فكر ميكنم بدون تو چطورى زندگى ميكردم ، با اينكه گاهى براى ابتدايى ترين كارها هم وقت كم ميارم ولى باز نميتونم تصور كنم كه بدون تو چطورى ميشد زندگى كرد بدون خنده هاى شيرينت، بدون نگاه هاى معصومت ، حتى بدون شيطونى هات كه گاهى دادمو در مياره، واى نه نميتونم حتى يه لحظه هم نميتونم بدون تو عزيزترينم باشم، خدايا خيلى خيلى ممنون كه ابن گل بهشتى رو بهم هديه دادى ، خدايا اين هديه رو از هيشكى دريغ نكن و به همه دوستاى منتظرم عطا كن.

خوب گل مامان اولين كارى كه از اواخر هفت ماهگى انجام ميدى و خيلى هم با مزه است اينه كه وقتى بغلت ميكنم و ميزنم پشتت تو هم ميزنى پشت من، انگار ميخواى آرومم كنى و بخوابونيم، جالب اينجاست كه وقتى پشتم ميزنى واقعا آروم ميشم ، مامان فداى اون دستاى كوچولوت بشم. از اول هشت ماهگى ياد گرفتى با نى آب ميخورى البته اولين بار تو هفت ماهگيت وقتى ميرفتيم شمال با نى آب ميوه خوردى ولى فكر نميكردم خودت بتونى از نى تو ليوان آب بخورى البته اينم بگم اولش خوب بلد نبودى ولى به لطف خاله فرناز كه نيم ساعتى داشت بهت آموزش ميداد ياد گرفتى البته بعد از اينكه سرتاپاى خودت و خاله جونت رو خيس كردى ياد گرفتى هههههههه

تا ازت غافل ميشم رفتى سراغ هر سيمى كه ببينى، يه بار هم سيم تلفن رو كشيدى و نزديك بود خود تلفن رو بندازى رو سرت. تازگى ساعت خوابتو خودت تنظيم كردى و شبا بين 8 تا 9 ميخوابى و صبح هم بين 6 تا 7 از خواب بيدار ميشى. جوجه كوچولو ما 9 مهر رفتيم لاهيجان پيش بابابزرگ كه تنها نباشه آخه مامان بزرگ رفته مكه و شما هم طبق معمول كه تا پات به لاهيجان ميرسه يه كار جديد ميكنى همون شب ياد گرفتى كه خودت از حالت دراز كشيده بشينى ، خيلى با مزه اين كارو ميكنى اول مثل پيشى واميستى بعد يواش يه پا تو خم ميكنى و ميذارى زيرت بعد با احتياط دستتو عقب ميكشى و با تكيه به دستت كامل ميشينى. راه رفتنت هم كه به قول بابابزرگ مثل سوسمار ميمونه و يه طرفى خودتو ميكشى رو زمين و تند و تند همه جا ميرى.

اينجا كه هستيم خيلى بهت خوش ميگذره هر روز يكى مياد ديدنت و باهات بازى ميكنه ، مامان بزرگت هم هى مياد پيشت و ديگه كم كم دارى با همه آشنا ميشى و با دايى فرزين هم كه حسابى خوبى :)) وقتى آنيسا رو ديدى با تعجب نگاش ميكردى ، فكر ميكردى يه عروسكه كه تكون ميخوره و تعجب ميكردى كه چرا نميداديمش بهت كه باهاش بازى كنى. از همه خنده دار تر وقتيه كه بابابزرگ داره نماز ميخونه آخه مثل يه پيشى كمين ميكنى و بعدش يواش يواش ميرى سمتش و تا ازت غافل شم جانمازشو ميكشى و فرار ميكنى :))))) و طفلى بابابزرگ هم نميفهمه چى خوند. ديگه غريبى كردنت خيلى كمتر شده و هر كى لباس ددر تنش باشه ميرى بغلش و باهاش ميرى بيرون و كلا ددرى هستى فينقيلى.

عزيز ترينم شما از روز 13 مهر يعنى درست در هفت ماه و نيمگى شروع كردى به چهار دست و پا رفتن ، خيلى با مزه بود خاله ميترا دوست مامان بزرگ اومده بود پيشمون و داشتيم حرف ميزديم كه پرسيد آرميتا چهار دست و پا نميره؟ منم گفتم نه، نيم ساعت نشد يهو ديدم خاله ميترا ميگه اين كه داره ميره ، نگاه كردم ديدم چند قدم ميرى و بعد سينه خيز ميشى، الهى فدات شممممممممممممم.

هوا اين روزا خيلى سرد شده و خونه بابابزرگ اينا هم كه عين سيبرى ميمونه و شوفاژ رو هم بخاطر شما روشن كرديم ولى بازم فرقى نداره نميدونم چرا اينجا گرم نميشه البته شما كه بدت نمياد آخه حسابى گرمايي هستى :)))))) اين روزا خاله فرناز هى زنگ ميزنه و باهات حرف ميزنه و جالبه كه شما هم باهاش حرف ميزنى و براش ميخندى . راستى از خوابيدنت بگم، شبا كه خوابت ميگيره ميريم تو اتاق و كنارت دراز ميكشم تا بخوابى ولى از اون جايى كه حسابى وروجك شدى تا همه نخوابن و چراغا خاموش نشن شما هم نميخوابى . در ضمن از تبليغ هم خيلى خوشت مياد و هر جا و در هر حالتى باشى صداى تبليغ از تلويزيون بشنوى خودتو سريع ميرسونى و تا تموم شدن تبليغات پلك نميزنى( هر وقت خيلى شيطونى ميكنى مامان در به در تو كانالاى تلويزيون دنبال تبليغ ميكرده ههههههههههه)

همچنان حموم و آب بازى رو خيلى دوست دارى و جالب اينجاست كه دو روز بعد از اينكه چهار دست و پا رفتن رو شروع كردى اينقدر ماهر شدى كه مثل گربه هرجا ميرم دنبالم راه ميافتى و مياى:))

آرميتايى تقريبا ده روز ديگه عمو پدرام مياد ايران ولى حيف كه تنها مياد آخه بچه ها مدرسه دارن، جشن هشت ماهگيت رو ميتونى با عمو جونت بگيرى هورااااااااا

امروز 20 مهر هست و شما ديگه كلى تو چهار دست و پا رفتن استاد شدى و جالب اينجاست كه حالا دارى تمرين ميكنى بلند شى، دختركم اين همه عجله برا چيه؟ عزيز ترينم اينقدر برا بزرگ شدن عجله نكن كه تو بهترين دوران زندگيت هستى ، پاك و معصوم و دور از هر نوع دروغ و بدى و پليدى، اميدوارم هميشه همينجورى باشى.

چند روزيه كه كشف كردى كشو و كمد ميز تلويزيون بابابزرك اينا باز ميشه و تا چشم ازت برميدارم نشستى جلو ميز تلويزيون و در تلاشى كه درشو كامل باز كنى. راستى 18 مهر با زندايى هاى بابا جون و آراد رفتيم رستوران و يه جورايى ميشه گفت برا اولين بار بود كه رفتى رستوران اخه دفعه هاى قبل كوچيك بودى و فقط رو ميز دراز ميكشيدى و ميخوابيدى ولى اينبار تو صندلى بچه نشستى و سيب زمينى سرخ شده خوردى و بعدش هم اب معدنى خوردى ، من عاشق آب خوردنتم همچين به نى مك ميزنى كه نگو. خلاصه خيلى خوشت اومده بود و كلى بهت خوش گذشت ، فرداش هم با بابابزرگ و دايى فرزين اينا رفتيم رستوران ولى اينبار صندلى بچه نداشت و شما تو كريرت نشستى كه خيلى برات جذاب نبود ولى باز سيب زمينى سرخ شده و ماست و يكمى برنج و كره و يه كوچولو هم كباب ترش خوردى ( اولين كباب ترش عمرت رو هم خوردى موش موشك). فردا ميريم تهران ديگه بابايى خيلى خيلى دلش برات تنگ شده البته منم خيلى دلم براش تنگ شده و مطمئنم دل تو هم خيلى تنگ شده .

گلكم عزيز مامان امروز 24 مهر و عيد قربان هست، جوجه مامان عيدت مبارك. خلاصه بعد از دو هفته اومديم تهران و اونم چه اومدنى، آخه بابابزرگ دير اومد و تا برسيم فرودگاه هواپيما رفت و از پرواز جا مونديم و شانس آورديم تو پرواز بعدى جا بود و بالاخره اومديم تهران و بابايى اومد فرودگاه دنبالمون و تازه يه هاپو كوچولو هم برات خريده بود و آورد فرودگاه و شما هم كلى دلبرى كردى براش و خلاصه اومديم خونه و شما شروع كردى به شيطونى و تا يك شب از اينور به اونور رفتى و آخرش به زور خوابوندمت و بدترين قسمتش اين بود كه تا صبح چند بار با گريه بيدار شدى و آخرش هم اومدى پيش خودم خوابيدى و اين شده برنامه هر شبت و نميدونم باهات چيكار كنم :(( از غذا خوردنت هم كه نگوووووووووو كاملا عشقى غذا ميخورى ، هوس كنى خوب ميخورى و دلت نخواد لب به غذا نميزنى ولى همچنان ماست و سيب جزء چيزايى هست كه واقعا دوست دارى و هميشه ميخورى، از بيسكويت مادر هم خوشت مياد و دو روزه كه يه كار جديد كردم اونم اينه كه با سيب زمينى و هويج پخته و يكمى روغن زيتون برات توپ هاى كوچولو درست ميكنم و در طول روز وقتى بازى ميكنى يكى دوتا بهت ميدم بخورى، حداقل اينجورى دلم خوشه يه چيزى خوردى هههههههههههه بابابزرگ هم هر روز بهت زنك ميزنه و باهات حرف ميزنه و شما هم كلى سخنرانى ميكنى هههههههههههه عمو جونت هم بالاخره اومد و جالبه كه شما باهاش خيلى خوب بودى، البته اينم بگم كه عمو همين كه اومد كلى اسباب بازى بهت داد و شما هم خيلى خوشت اومد، اين روزا خيلى شيطون شدى تا ازت غافل ميشم ميرى سراغ سيم برق و پريز و يا اينكه مياى تو آشپزخونه و وسايل طبقه پايين رو خالى ميكنى و تازگى هم ياد گرفتى كشو ها رو باز ميكنى و وسائل توش رو ميريزى بيرون و كلا هم برا همه چى عجله دارى و مدام در و ديوار رو ميگيرى كه از جات بلند شى و گاهى هم ميخورى زمين و كلى گريه ميكنى برا چكاپ هم رفتيم و خدا رو شكر همه چى خوب بود و وزنت 7/100 و قدت 71 سانت بود.

عزيزترينم هميشه شاد و سلامت باشى، بوسسسسسسسسس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

صوفی مامان رادمهر
14 آبان 92 15:22
پیشی ناز من چهار دست و پا می ره... قربون اون دست و پای بهشتی کوچولو موچولوت فرشته... خدا حفظت کنه عزیزم... عاشقتمممم
چشمت روشن مامان از مکه اومدن نوشی جون...همیشه به شادی و این حرفا


مرسى عزيزمممم
جیران بخشنده
14 آبان 92 15:45
8 ماهگیت و 4دست و پا رفتنت مبارک زیبااااا


ممنون دوست عزيز