ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

دو ماهگی و اولين عيد آرميتايى

1392/1/28 22:00
نویسنده : مامان نوشی
296 بازدید
اشتراک گذاری

عشق كوچولوم سلام خوبى مامانى؟

 عشقم ديگه برای خودت خانومى شدى، ديگه ميتونى راحت سرت رو به هر طرف بچرخونى و وقتى باهات حرف ميزنيم زل ميزنى تو صورتمون و سعى ميكنى جوابمون رو بدى و از 45 روزگیت عکس العمل نشون میدی و لبخند می زنی حركاتت هر روز با روز قبل كلى فرق داره،

آرميتا جونم تازگى نميفهمم روز و شبم چطور ميگذره تقريبا تمام وقتم رو پر ميكنى و شديدا هم به بغل من عادت كردى و جز تو بغل من هيچ جورى نميخوابى،خلاصه اينكه برعكس شعار هايى كه ميدادم و ميخواستم كاملا مستقل باشى حسابى بهم وابسته شدى البته اينم بگم كه دارم سعى ميكنم همه چيز رو درست كنم.

 دختركم امسال اولين عيدى بود كه كنارمون بودى ، راستش شروع سال جديد خيلى سخت و درد ناك بود برام، روز سى اسفند ساعت دو و نيم بعد از ظهر تحويل سال بود و منم صبح زنگ زدم به مامان بزرگ برا احوالپرسى ولى كسى خونه نبود و موبايلش در دسترس نبود و خلاصه وقتى با موبايل بابابزرگ تماس گرفتم مامان بزرگ گوشي رو برداشت و وقتى پرسيدم كجايين و چرا گوشى بابابزرگ دستشه بهم گفت كه حال بابابزرگ بد شده و شب قبل بردن بيمارستان و قراره تا چند ساعت ديگه كيسه صفراش رو جراحى كنه ، واى كه نميدونى چه حالى شدم دنيا رو سرم خراب شد من تهران اونا شمال ،تو شلوغ ترين روز سال چطور بايد ميرفتم و ضمن اينكه روز اول فروردين هم قرار بود عمو جونت با خونواده اش بعد سه سال بيان ايران و ميومدن خونه ما که دوم فروردين همه با هم بريم شمال و بليطهامون رو هم گرفته بوديم، خلاصه سرت رو درد نيارم اون روز خيلى بهم سخت گذشت و لحظه تحويل سال بغلت كردم و سعى كردم به خودم مسلط باشم ولى نشد و فقط اشك ريختم ولى تو اون لحظه با اينكه دلم خيلى شكسته بود برا همه مريضا و دوستاى منتظرم دعا كردم .

 اون روز عمل با موفقيت انجام شد ولى بابابزرگ شب رو تو آى سى يو گذروند و خدا شكر همه چى به خير گذشت . روز بعد عمو جون و زن عمو سحر و نسيم و برديا اومدن همگى خيلى خوشحال بوديم روز دوم فروردين هم عمه پونه و خونواده اش و دوست عمو پدرام و خونواده اش نهار اومدن پيشمون و بعد از ظهرش هم من و شما و سحر جون و نسيم و برديا با هواپيما رفتيم شمال و اين اولين سفر هوايى شما بود و اينم بگم كه موقع فرود هواپيما خيلى اذيت شدى و كلى گريه كردى آخ كه برات بميرم خودم هم از گريه ات گريه ام گرفته بود، تو فرودگاه هم دايى فرزين و خاله فرناز اومدن دنبالمون و از فرودگاه يه راست رفتيم بيمارستان پيش بابابزرگ ، البته بماند كه بابابزرگ كلى دعوام كرد و زود منو فرستاد خونه، خلاصه اينكه ديگه يكمى خيالم راحت شده بود و رفتم خونه و اونجا هم زندايى جونت زودى اومد پيشمون و كلى باهات بازى كرد و يه انگشتر خوشگل هم بهت عيدى داد. دايى جونت هم كه از اون روز كارش شده بود روزى چند بار بياد ديدنت و بغلت كنه و ماچت كنه و در نهايت هم بغليت كرد، ارشيا هم كلا اومد و خونه بابابزرگ مستقر شد، خلاصه حسابى دور و برمون شلوغ شده بود و هم كلى مهمون ميومد برا ديدنت هر كسى هم يه اسمى برات گذاشته بود بابابزرگ چيتى صدات ميكرد و خاله فرناز فندق. همه چيز خيلى خوب بود تا روز چهارم عيد كه زن عمو جونت براش مشكل پيش اومد و مجبور شد برا جراحى جمجمه بره بيمارستان و باز استرس و نگرانى اومد سراغمون روز جراحى نسيم و برديا اومدن پيش ما، خداروشكر اين عمل هم موفقيت آميز بود و بالاخره همه چيز ختم به خير شد. تو عيد فقط يه روز خونه بابابزرك من رفتيم كه اونم خيلى برام سخت بود آخه مامان بزرگم نبود.

 قشنگم اين اولين عيدت بود و دلم ميخواست به جاى اين همه غصه و نگرانى از شادي هامون برات بنويسم ولى نشد اما باز هم خدارو صد هزار مرتبه شكر كه همه چيز به خير گذشت. آرميتا جون ، شيرينم اينو بدون خيلى برامون عزيزى و با تمام وجود دوستت داريم، بابابزرك ميگه چهره ات يه جور خاصيه و خيلى خوشگلى (باز ميرسيم به دست و پاى بلورى سوسكه:))))

 روز دوازدهم و سيزدهم فروردين همگى يعنى ما و بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله فرناز و دايى جون و زندايى جون و ارشيا جون و خونواده زندايى جون رفتيم ستاره دريا تو ساحل چمخاله، خيلي خوش گذشت و شما هم خيلى دختر خوبى بودى طورى كه همه ميگفتن اصلا احساس نميكنن يه بچه باهاشونه دايى فرزين هم كه حسابى لوست ميكرد و تا تكون ميخوردى بغلت ميكرد.

راستى بهت گفتم بابابزرگ لوبيا چيتى صدات ميكنه؟ زندايى جونت هم بهت ميگه عروسك آخه ميگه مثل عروسك ساكتى ولى من بهت ميكم جوجه ماشينى، آخه مثل جوجه ها جيك جيك ميكنى. راستى عزيزم از هفته دوم عيد صورت قشنگت شروع كرد جوش زدن و تا رو گردنت پر از جوش شد و پوستت خشك شد ، بعد از عيد بردمت دكتر و اونم گفت احتمالا یه چيزى حساسيت دارى و اولين احتمال پروتيين گاوى هست و حالا مامان دو هفته از خوردن هر نوع محصولات لبنى محروم شده البته حالا صورتت خيلى بهتر شده عشقم. 17 فروردين برگشتيم تهران، نسيم و برديا هم باهامون اومدن و يك هفته آخر رو پيشمون بودن كلى بهشون عادت كرده بوديم ولى خوب روز رفتن رسيد و 22 فروردين برگشتن استراليا و حالا هر روز به نسيم جون ايميل ميزنم و عكست رو براش ميفرستم. قربونت برم رشدت رو هم خانم دكتر چك و گفت همه چي عاليه و واكسن دو ماهگيت رو هم زدى ، بميرم برات خيلى اذيت شدى جفت پاهات درد ميكرد و قطره استامينوفن بهت دادم كه اونم بي حالت ميكرد، خلاصه دو روزى حال و حوصله نداشتى و مخصوصا پاى چپت خيلى درد ميكرد و نمي تونستى تكونش بدى. روز 28 فروردين خاله آذين به مناسبت دو ماهگيت برات كيك خريد و آورد و يه باربى هم بهت هديه داد.

اینم کل اتفاقات این ماهت عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

صوفی مامان رادمهر
10 اردیبهشت 92 9:27
امیدوارم اولین عید آرمیتایی براتون یکی از بهترین سال هایی باشه که تجربه می کنین...


ممنون