ارميتاارميتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

ارميتا فرشته کوچولوی آسمونی

چند دقیقه کشنده

1394/7/23 22:17
نویسنده : مامان نوشی
562 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

امروز میخوام از کار وحشتناکی که کردی برات بگم ،طبق معمول همیشه که از شرکت برام مدارک میفرستادن با هم رفتیم دم در و شما کنارم سرپا بودی و داشتی با پیشی ها(مموش و پنگول) بازی می کردی و منم داشتم در مورد مدارکی که رد و بدل می کردیم صحبت می کردم و مدام چشمم بهت و یه فاصله کمتر از یک دقیقه شما رفتی پشتم و منم خداحافظی کردم و برگشتم که با هم بریم تو خونه ولی دیدم کسی پشتم نیست و اطرافمو نگاه کردم باز کسی نبود و تنها چیزی که از ذهنم رد شد این بود که دزدیدنت و بعدش مثل دیوونه ها شروع کردم جیغ کشیدن و فقط صدات می کردم و دویدم سمت سر کوچه که یهو دیدم از پشت دیوار اومدی بیرون و با خنده بهم نگاه کردی و من فقط دویدم و بغلت کردم و بهت گفتم کجا بودی؟ خیلی جدی گفتی رفته بودم قدم بزنم ....

یعنی نمیدونستم چی بگم بخندم ، دعوات کنم یا گریه کنم که البته اشکم بی اختیار میومد و فقط محکم بغلت کردم و به خودم چسبوندمت، آخه مامان این چه کاری بود ؟؟؟ یعنی هنوز هم یادم میاد اشکم سرازیر میشه. معنای واقعی قالب تهی کردن رو فهمیدم ، یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمیزنه.

خلاصه اینکه وحشتناک ترین لحظه عمرم رو تجربه کردم و حالا می فهمم اون طفلکایی که بچه هاشون رو گم میکنن چه حسی دارن . تصور یک لحظه اش هم کشنده است . حتی نمیخوام دشمنام این لحظه رو تجربه کنن ،اینقدر که بد بود.

خدایا خودت همه بچه ها رو در پناهت حفظ کن.

 

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان عرشیا
16 آذر 94 15:01
سلام عزیزم اومدم بگم با دعاهای شما و لطف خدا منم مادر شدم و شما داری خاله میشی امروز وارد ماه 5 شدم بارداری سختی داشتم ولی لحظه به لحظه رو شاکر خدا هستم برام دعا کن واىىىىىىىى خدا رو شكررررررررر خيلي خوشحال شدممممممم، خواستم تو وبلاكت برات بيام بذارم نشد ، خيلي خيلي مراقب خودت باش. بوسسسسسسسسسسسس
مامان رادمهر
5 دی 94 15:21
خدا حفظش کنه...عزیز دلممممم... همین که گفتی هم من نفسم حبس بود... خدا رو شکر