چند دقیقه کشنده
سلام عزیز دلم
امروز میخوام از کار وحشتناکی که کردی برات بگم ،طبق معمول همیشه که از شرکت برام مدارک میفرستادن با هم رفتیم دم در و شما کنارم سرپا بودی و داشتی با پیشی ها(مموش و پنگول) بازی می کردی و منم داشتم در مورد مدارکی که رد و بدل می کردیم صحبت می کردم و مدام چشمم بهت و یه فاصله کمتر از یک دقیقه شما رفتی پشتم و منم خداحافظی کردم و برگشتم که با هم بریم تو خونه ولی دیدم کسی پشتم نیست و اطرافمو نگاه کردم باز کسی نبود و تنها چیزی که از ذهنم رد شد این بود که دزدیدنت و بعدش مثل دیوونه ها شروع کردم جیغ کشیدن و فقط صدات می کردم و دویدم سمت سر کوچه که یهو دیدم از پشت دیوار اومدی بیرون و با خنده بهم نگاه کردی و من فقط دویدم و بغلت کردم و بهت گفتم کجا بودی؟ خیلی جدی گفتی رفته بودم قدم بزنم ....
یعنی نمیدونستم چی بگم بخندم ، دعوات کنم یا گریه کنم که البته اشکم بی اختیار میومد و فقط محکم بغلت کردم و به خودم چسبوندمت، آخه مامان این چه کاری بود ؟؟؟ یعنی هنوز هم یادم میاد اشکم سرازیر میشه. معنای واقعی قالب تهی کردن رو فهمیدم ، یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمیزنه.
خلاصه اینکه وحشتناک ترین لحظه عمرم رو تجربه کردم و حالا می فهمم اون طفلکایی که بچه هاشون رو گم میکنن چه حسی دارن . تصور یک لحظه اش هم کشنده است . حتی نمیخوام دشمنام این لحظه رو تجربه کنن ،اینقدر که بد بود.
خدایا خودت همه بچه ها رو در پناهت حفظ کن.